روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

خودم و خودم

سلام به همگی!خوبید؟چه میکنید با گرما؟!

راستش دقیقأ نمیدونم میخوام چی بنویسم.یعنی من واسه همه کارام همینجوریم!دشمن قسم خورده برنامه ریزی ام!!!!اصلا و ابدا نمیتونم با برنامه ریزی پیش برم!موقع نوشتن اینجا هم فقط یه موضوع تو نظرم هست و طبق اون شروع میکنم بعدش دیگه ناخواسته کشیده میشم به موضوعهای دیگه...

امروزم فقط دلم میخواست بنویسم و چون چیزی تو نظرم نبود,گفتم یه کم از خودم بگم...

من خیلی زیاد رک گو هستم و معمولأ هر جا تو هر موقعیتی,نظرم رو میگم و اگه بهش اعتقاد داشته باشم,حتمأ سر حرفم وای میستم.مگر اینکه کسی با دلیل قانعم کنه که حرفم اشتباس و اونوقت حتمأ حرفشو قبول میکنم.انتقادپذیرم هستم.ولی دروغ چرا,بعضی جاها و تو بعضی مواقع دیکتاتور و انتقادناپذیرم میشم!!!شدیدأ احساساتیم,ولی کسایی که باهام برخورد دارن و زیاد بهم نزدیک نیستن,بیشتر منو یه آدم جدی و سختگیر میدونن.ولی واقعیت اینه که من خیلی زیاد احساسی هستم و اشکم همیشه دم مشکمه!اگر کسی بدترین کارها رو هم در حقم کرده باشه,با کوچکترین عذرخواهی یا پشیمونی که ازش ببینم,سریع همه چیو فراموش میکنم.البته خیلی جاها سعی میکنم بیشتر منطقی باشم تا احساسی.

بچه دوم خانواده هستم و یه خواهر بزرگتر دارم که متأسفانه هیچوقت رابطه مون خوب نبوده.البته بعد ازدواجمون بهتر از قبل شدیم.

بابای من خیلی خیلی سختگیر بود و همیشه حرف حرف خودش بود!ولی خب الانا که دیگه سنشون بالا رفته هیچ اثری ازون مرد دیکتاتور سخت گیر توش نیست و خیلی خیلی مهربون شده!ولی خب اونروزا واقعأ سختگیر بود.چون تو کارخونه کارگرای زیادی زیر دستش بودن,خونه هم که میومد,میخواست مثل اونا به مام دستور بده!ولی من از اول روحیه خیلی آزادی داشتم که هنوزم دارمش.یعنی به هیچ عنوان نمیتونم تحت سلطه یا امر کسی باشم.البته این مسأله واسه سرکار رفتنم خیلی مشکلساز شده بود,چون من اصلأ نمیتونم کسی رو به عنوان رییس بالای سرم قبول کنم و اگرم اجبارأ رییسی دارم,رفتارش نباید با من در حد زیردستش باشه!!!!شاید به نظرتون خیلی مغرور و خودخواه بیام,ولی بالاخره این یکی از بزرگترین ویژگیهای منه!البته اینجوری نیست که خودم رو برتر بدونما...فقط نمیتونم امو و نهی کردن کسی رو تحمل کنم و بیشتر دوس دارم خودم به بقیه برنامه بدم و مدیریت کنم!!!!کارهایی که داشتم هم,سعی میکردم بیشترشو طبق برنامه خودم پیش ببرم و چون خوب انجامشون میدادم,کسی با این اخلاق غد بودنم مشکل نداشت تو محیط کار.به هر حال هرکسی یه اخلاقی داره و منم اینجوریم.البته خودم اینو نکته منفی تو اخلاقم نمیدونم.

این اخلاق من باعث شده بود که مدام با بابام تو جنگ و دعوا و کشمکش بودم!'!!یعنی همیشه خدا منو بابام باهم درگیر بودیم!حالا اون خواهرم دقیقأ نقطه عکس من بود!!!!اونم خیلی از توقعهاش با بابام مخالف بود,ولی اصلا و به هیچ عنوان با بابام مخالفت نمیکرد!!!!خلاصه که عزیز دل بابا بود و منم بچه ناخلف خانواده!!!!!آخرشم این خواهرم به همه چیزهایی که میخواست,میرسید,ولی سیاست داشت دیگه....

من شیطون بودم و خونه بند نمیشدم!از همون اول چاق بودم!اول که میگم,منظورم نوزادیمه!شانسه دیگه!!!!ولی من هیچوقت با اندامم مشکل نداشتم.همیشه فکر میکنم زیادی اعتماد به نفس دارم,ولی واقعأ از خودم راضی بودم و خودمو خوشگل میدیدم.فکر میکنم آنا بود که یه پستی داشت راجع به اینکه عقیده درونی آدم راجع به خودش رو دیگرانم اثر میذاره.این در مورد من کاملأ صدق میکرد.فکر میکنم دیگرانم منو همونجوری خوشگل و خاص میدیدن که من میدیدم و توجهی به اندامم نداشتم.یعنی هیچوقت با کسی روبرو نشدم که حس کنم این قضیه براش مهمه,نه دختر,نه پسر!

دوست پسرامم احساس میکردم,منو همونجوری میبینن که خودم میدیم.دختر جوگیر و خودشیفته ای نبودم و اتفاقأ اگه تعریف از خود نباشه,باهوشم هستم!یعنی خیلی زود آدمها رو میشناسم و میفهمم چه جوری فکر میکنن.

واسه همین اولین باری که تصمیم گرفتم رژیم بگیرم,خیلی اتفاقی برام مثل یه بازی بود.دوستم خیلی چاق بود و باهم رفته بودیم مطب دکتر تغذیه و دکتره داشت براش راجع به کالریها توضیح میداد و این دوستم هیچ چی متوجه نمیشد و دکتر بیچاره هزار بار همه چیو واسش توضیح میداد.من جاهاییش رو که میفهمیدم براش میگفتم!از مطب که اومدیم بیرون دوستم شروع کرد به اینکه این دکتره چرت میگه و اصلأ اینجوری آدم لاغر نمیشه و ازین حرفها!!!من چون آقای دکتر,دوست پسرم بود,البته به دوستم نگفته بودم,چون زیاد باهاش صمیمی نبودم و بیشتر همکار بودیم,تا دوست.سعی کردم ازش تعریف کنم و بگم که کارش خوبه و ازین حرفها,ولی زیر بار نمیرفت!بعدش بهش گفتم,اصلأ باهم رژیم میگیریم و ببینیم نتیجه میده یا نه!یه شرط سنگینم بستیم که مجبور بشیم همه تلاشمونو بکنیم!بعد برگشتیم مطب جناب دوست و ازش خواستیم به منم برنامه بده!خلاصه رو حساب کل کل با دوستم و حفظ آبروی دوست پسرم,چهار ماه برنامه اش رو اجرا کردم و از هشتادوپنج کیلو,شدم شصت و پنج کیلو!!!!من قدم صدوهفتاده و خداییش مانکن شده بودم!!!!بگذریم ازینکه دوستم یک گرمم کم نکرد و بعدأ اعتراف کرد که اصلأ برنامه رو رعایت نکرده!

این قضیه که بهتون گفتم,مربوط میشه به بیست و دو,سه سالگیم!یعنی تا اون موقع حتی به فکر اینکه شاید لازم باشه وزنمو کم کنم هم نیفتاده بودم.یعنی اعتماد به نفس داشتم در حد المپیک!!!!

بعدشم که ازدواج کردم و جریانشو براتون گفتم تو پستای قبلیم.

نمیخوام راجع به زندگیم بگم,میخوام از خودم بگم که یه جاهایی تغییر کردم و یه جاهایی هنوز خود سابقم موندم.خصوصیاتی که هنوز باهام هستش و باقی مونده,همون روحیه آزاد و بلندپروازانمه.هنوزم همونجوری آزاد و بی پروام و حرف زور تو کتم نمیره.هنوز حرفمو و نظرم رو همه جا مطرح میکنم و توضیح میدم راجع بهش.البته اینکه واسه خودم و نظرم ارزش قایلم,شامل حال بقیه هم میشه و من واسه نظر همه ارزش قایلم.شما دوستای وبلاگیم,دیدید که من اکثرأ رو پستاتون کامنتای طولانی میذارم و بعضأ رو بعضی از پستها چند بار کامنت میذارم و توضیح میدم.این یعنی اینکه من از حرفها و نوشته های هیچکی بی تفاوت نمیگذرم و براش وقت میذارم و روش فکر میکنم.اصولأ با آدمای خنثی و بی تفاوت یا اونایی که هرطرف باد میاد,اونام همونطرفی میرن,به هیچ عنوان آبم تو یه جوی نمیره.گرچه معمولأ و اکثر مواقع اونا کارشون خیلی بهتر و راحت تر از من پیش میره و من عقب میمونم!

آره داشتم میگفتم که این روحیاتمو و عزت نفسمو و روحیه مدیریتیمو این چیزا رو هنوزم به همون شدت دارم.ولی اون بی خیالی و رضایتی که اون موقع داشتم رو ندارم!من الان اصلأ راضی نمیشم.البته قبلنم بلندپرواز بودم,ولی شرایط موجودم اینقدر آزارم نمیداد و کم کم به چیزی که میخواستم میرسیدم.تو رشته های موردعلاقه ام,حسابداری و ریاضی,رفتم دانشگاه و مدرک گرفتم.دوره های دیگه ای که دوس داشتم,مثل گرافیک,طراحی,آرایشگری و چندتا چیز دیگه رو هم آزاد گذروندم و مدرک گرفتم.به هیچ هنری هم غیر از آرایشگری و آشپزی از اول علاقه و استعداد نداشتم و دنبالشم نرفتم.اون موقع اینجوری بودم که دنبال چیزی که میخواستم میرفتم و به دست میاوردم و خوشحال بودم!من الان اون رضایته و خوشحالیه رو کم دارم!

شوهرم و پسرم رو دوس دارم ولی اصلأ راضی نیستم.حس میکنم میتونستم خیلی زندگی بهتری داشته باشم!میدونم الان تو این زندگیم و نباید برگردم و به گذشته نگاه کنم,ولی هرجوری که فکر میکنم این زندگی رو جوری تغییر بدم تا راضی بشم,نمیشه!زندگی بدی ندارم.خونه و ماشین داریم و درآمدمونم بد نیست.ولی این زندگی اون چیزی که میخواستم نیست!هروقت چیز دیگه ای میخوام و بهش میرسم,میبینم هنوز راضی نیستم و حتی خوشحالمم نمیکنه!!!!اصلأ نمیدونم با چی راضی میشم,با چی خوشحال میشم!شب قدر بیدار موندم ولی مثل همه اون دفعاتی که میخوام دعا کنم,بازم سردرگم شدم و نتونستم هیچی واسه خودم از خدا بخوام و فقط واسه دوستام و هرکسی که میشناختم دعا کردم و اصلأ نمیدونستم که باید چی واسه خودم بخوام!هیچوقت نمیتونم واسه خودم دعا کنم و بگم فلان چیزو بهم بده!چون خودمم نمیدونم چی میخوام و این نارضایتیم دقیقأ از چیه!واسه همینه که همیشه واسه شماها تو کامنتهام آرامش خواستم.چون آدم وقتی تو زندگیش به آرامش میرسه,که به چیزایی که خواسته,رسیده باشه و راضی باشه.متأسفانه من اون آرامش رو ندارم!من حتی دیگه از خودمم راضی نیستم!چندسالی با همون وزن موندم,ولی بعدش غذا خوردنای عصبی ام شروع شد و دوباره چاق شدم!و الان دیگه اونجوری نیس که خودمو همینجوری که هستم قبول داشته باشم و دوست داشته باشم.الان واقعأ از اندامم ناراضیم و از خودم بابت اینهمه بی اراده گی ناراضی و شاکیم!شوهرم بهم میگه تو خوشگلی و همینجوریشم واسه من جذابی!هنوزم اینقدر باهوش هستم که بفهمم دروغ نمیگه و واقعأ همینجوری قبولم داره و ناراضی نیست.ولی حرفای اونم باعث نمیشه خوشحال بشم!

دیگه مثل اون موقعها احساس نمیکنم که فقط کافیه من اراده کنم,اونموقع همه کار میتونم بکنم و هیچ کاری نشد نداره!الان دیگه حس میکنم ضعیف شدم و حتی توان کوچکترین تغییری تو خودم یا زندگیم رو ندارم!و خدا میدونه چقدر این حس بدیه.....

خیلی چیزای دیگه ای هست که میخواستم بنویسم,ولی خیلی طولانی میشه و فکر کنم از حوصله شما خارج باشه.شاید بعدأ اونا رو هم نوشتم!

دوستتون دارم و بازم واسه همه تون از خدا آرامش میخوام!بای

نظرات 22 + ارسال نظر
سحر۲ 25 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 11:42 ب.ظ

ببین مهناز نمیدونم دکتر بابایی زاد رو میشناسی یا نه,اگر میشناسی ک چ خوب ولی اگه نمیشناسی ماهها مبحث روانکاوی در برنامه اردیبهشت شبکه چهار داشت,الان هم روزهای شنبه پس از اذان ظهر ادامه اش داده,میتونی مباحث قبلی رو از نت دانلود کنی ,مطالبش برای روانکاوی عالیه.
کلاسهای خودشناسی هم میتونی گروهی پیدا کنی ,من میتونم از دوست روانشناسم برات بپرسم.استادش کلاس گروهی خودشناسی داره.

سلام عزیزم,مرسی به خاطر پیگیریت.
حتمأ از نت سرچ میکنم و برنامه ای که گفتی رو هم میبینم.به خاطر کلاسای ساشا,فکر نمیکنم بتونم تو کلاسها شرکت کنم,حالا اگه برات زحمتی نیست,لطفأ ساعت و روزاشو برام سؤال میکنی؟
مرسی گلم.

سحر۲ 25 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 04:16 ب.ظ

تیپ شخصیتی کمال گرا و ریشه در این داره ک در کودکی فقط وقتی مورد توجه قرار میگرفته که پرفکت بوده والا مورد سرزنش بوده و این کمال گرایی نقابی برای پوشاندن این حس بده . همه چیز وقتی خوبه ک کامل باشه و در نتیجه هییچ لذتی از لحظه ی اکنون و اینجا نمیبره چون همیشه ی کسی,ی چیزی لنگ میزنه.
مهناز ی پیشنهاد ..حتما ی دوره خودشناسی برو.اینکه من غدم و دیکتاتورم و...یعنی ی اژدهای کوچولو (ک هممون داریم در درونمون )زیادی داره آتیش میسوزونه و کنترل زندگیتو ب دست گرفته.

میدونی سحر جون,کوچیکتر که بودیم,خواهرم دختر ایده آل خانواده بود و همیشه همه تحسینش میکردن.من یاغی بودم و کارایی رو میکردم که خودم ازشون لذت میبردم.واسه همین دوره نوجوونی و جوونی فوق العاده ای داشتم و واقعأ ازشون لذت بردم.ولی حقیقت اینه که هیچوقت مورد تأیید و تحسین خانواده ام نبودم .شاید چیزی که میگی درس باشه و این کمالگرایی من ناشی ازین باشه که تو ناخودآگاهم این حک شده که فقط کسی که از همه نظر کامله و همه چیش پرفکته,شایسته تقدیر و تحسینه و من الان در خودم این شایستگیها رو نمیبینم!خیلی جالب بود,ممنون.
این دوره های خودشناسی چه جوریه و کلاس داره یا باید برم پیش یه مشاور؟.

سارا 25 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 09:39 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

پیشاپیش عیدت مبارک و شاد باش.
نظر قبلی رو لطفا عمومی نشه

عید توام مبارک عزیزم.تعطیلات خوش بگذره
ه

دندون 24 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 06:41 ب.ظ

میشه یعنی منم 20 کیلو لاغر شم؟؟؟؟ اونم تو 4 ماه؟؟؟؟؟

آره چرا نمیشه!فقط اراده و انگیزه میخواد

یک زن خانه دار معمولی 24 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 09:43 ق.ظ http://1zanekhanedar.persianblog.ir

فکر میکنم این اولین پست طولانی بود که تا حالا خوندم,طرز نوشتنت جذابه,
علت اینکه دیگه الان اون اعتماد بنفس بیست و دو سالگی نداری بالا رفتن سن هست,منم وقتی به گذشتم فکر میکنم می بینم کارهایی کردم و جوری رفتار میکردم که نشون دهنده اعتماد به نفس خیلی بالام بوده ولی متاسفانه الان اونجوری نیستم,در مورد اینکه نمیدونی چی می خوای شاید به این دلیله که به هر چی می خواستی رسیدی ,از خدا بخواه معرفت و شناخت بیشتر بهت بده تا از این طریق به خاسته های جدیدی دست پیدا کنی

مرسی مریم جون.ببخشید اگه زیاد طولانی و خسته کننده بود.
درسته,آدم تو سن پایینتر اکتیوتر و پر انگیزه تره.ولی فکر نمیکنم دلیلش این باشه که من به همه چیز رسیدم.البته به یه سری چیزها رسیدم,ولی فاصله دارم با زندگی ایده آلی که همیشه واسه خودم ترسیم میکردم.
ممنون از دعای خوبت,برای شمام همینطور

ویولا 24 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 09:43 ق.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

ماشالا چه اراده ای داشتیا! 20 تا تونستی کم کنی؟ من الان تو 8-10 تاش موندم

پریا 23 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 11:46 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

ایا کامنت ما نرسید؟

نه عزیزم,کامنتی از تو نداشتم!
من همه نظرات رو به جز اونایی که خودشون میگن عمومیش,نکنم,بقیه شون,همه رو تأیید میکنم.

هم راز 23 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 08:29 ب.ظ

سلام
شکر خدا...ممنون
نه بآنو این چه حرفیه !
اینجا وب شماست...هر چه میخواهد بگو دل تنگت بگو
خوب کردین...باز هم بگید...

فدای مهربونیات عزیزم

مریم(روزهای زندگی من) 23 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 04:11 ب.ظ http://www.roozhaam.blog.ir

مهناز جون با خوندن نوشته هات حدس میزنم تیپ شخصیتیت کمال گرا باشه میخوای یه سرچ تو نت درموردش بکن که اگه اینطور باشه اول باید کمال گراییتو درمان کنی البته کمال گرا بودن بیماری نیست ولی خب باید متعادلش کرد وگرنه تو تک تک برهه های زندگی تأثیر میذاره
سعی کن از تغییرا و شادیای کوچیک هم لذت ببری کسی که از چیزای کوچیک لذت نبره از هیچ چیز لذت نمیبره!

من خیلی زیاد ایده آل طلبم و از هرچیز بهترینشو میخوام و اگه بهش نرسم تا مدتها مثل خوره میفته به جونم.اصل زندگی همینه که آدم لذت ببره.حالا یکی با چیزهای کوچیک احساس رضایت و لذت میکنه و یکی با چیزهای بزرگتر.اناش مهم نیست,مهم فقط اون رضایتهاست که منجر میشه به حس خوشبختی!
ممنون از حرفهات عزیزم

رها 23 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 02:55 ب.ظ

عزیزم از چیزای ساده و کوچیک شروع کن حس توانمندیت و ببربالا برای شروع از وزن کم کردن شروع کن یک بار که اقدام کنی یک بار که نتیجه بگیری انرژیت به خودت بر میگرده واونوقت که ضعف و ناتوانیت از بین میره

چندبار سعی کردم یه کارایی بکنم که وزن کم کردنم یکیشون بوده,ولی بعداز چندوقت احساس میکنم کارم بی فایده است و در واقع انگیزه کافی واسه تلاش ندارم رها جون.ولی باید یه کاری کرد....

نیاز 23 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 02:24 ب.ظ http://mydearboy.mihanblog.com

سلام عزیزم
منم با نظر انا موافقم که از زندگی ایده آلمون بنویسیم
اینطوری تکلیفمون معلومه شاید بشه تلاش کرد برای چیزایی که میشه بهش رسید یه جورایی ایجاد انگیزه میشه رفیق.

سلام عزیزم.منم قبول دارم ,اینجوری
خودمونو به چالش میکشونیم و مجبوریم فکر کنیم,واقعأ دنبال چی هستیم و چی راضیمون میکنه

ترمه 23 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 02:23 ب.ظ http://www.sarneveshtman2.blogfa.com

وااااای واقعا میفهمم چی میگی این احساس نارضایتی متاسفانه منم بدجور درگیر کرده و متاسفانه بعد ازدواجمم این طور شدم هرچند شرایط زندگیامون فرق داره اما منم خوشیای زندگی راضیم نمیکنه و مدام برمیگردم به گذشته و ....
خیلی احساس بدیه که نمیشه توصیفش کرد فقط آدمو مثل خوره میخوره و باعث میشه اونطور که باید از خوشیای زندگی لذت نبرم.منم مدام از خدا میخوام که کمکم کنه این افکار ازم دور بشه.

الهه 23 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 12:30 ب.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogfa.com

هیچ آدمی از اینی که الان هست راضی نیست ، خیلی عادیه ،‌

مرسی الهه جون از حضورت و نظرت عزیزم

سارا 23 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 08:45 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

خب شما که ریاضی هستی و اهل حساب و کتاب

وضعیت فعلیتو بنویس
ازادر دهنده هارو بنویس
لذت بخشارو هم بنویس
بعد ببین چیا چه طور بشن برات لذت بخش تره
بعد به نتیجه میرسی البته
ولی در کل من حس میکنم که خیلی فکر میکنی که اگر اینطوری بود بهتر و بود و نمیگی الان که اینطوریه خوبه
مثبتاشو ببین
دوستی دارم که میره پیش روانکاو برای باز کردن گره های ذهنیش
من هم شاید روزی رفتم

من نکات مثبت زندگیمو میبینم ساراجون.اینجوری نیس که نسبت بهشون بی تفاوت یا قدرنشناس باشم.میدونم چیزهای خوبی هم تو زندگیم هستش,ولی من اون رضایتی که باید رو ندارم.راستش همیشه زندگی که واسه خودم تو زندگیم ترسیم میکردم,اصلا این نبود.شاید بنویسم تو یه پست از مثبت و منفی زندگیم و زندگی ایده آلی که خودم دوس دارم.
با رفتن پیش روانکاو مشکلی ندارم,شاید رفتم.

سپیده مامان درسا 23 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 03:58 ق.ظ

ولی مهناز جون همه چی به خود آدم بستگی داره سعی کن زیاد به خودت تلقین نکنی ...
تلقین حس بد اعتماد به نفس آدم و میاره پایین
میدونی من فکر میکنم الان یکم بی کارتری برای همین این مدل فکرا اومده تو سرت ، سعی کن خودتو بیشتر سرگرم کنی دوست پر انرژی من
من همیشه از تو و مدیریتت انرژی میگیرم

واقعأ تو جامعه بودن و کار کردن,اونم کاری که آدم دوسش داشته باشه,خیلی روحیه و اعتماد به نفس آدم رو بالا میبره.
تو که خودت بمب انرژی هستی سپیده جووونم

سپیده مامان درسا 23 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 03:55 ق.ظ

سلام مهناز خانوم گل خسته نباشی
مهناز تو تصورات من تو اصلا چاق نیستی ، همیشه که میخونمت تصور میکنم یه مامانی باربی و قد بلند دست در دست گل پسر میبرش کلاس و تفریح
خیلی خوبه که اینقدر اعتماد به نفس داشتی چرا آخه از بین رفته ، یه کاری کن دوباره اعتماد به نفست برگرده و زیاد بشه واقعا خوبه که آدم اعتماد به نفس داشته باشه من عاشق اعتماد به نفسم
وقتی اعتماد به نفس داری انگار همه چی مال تویه
مواظب خودت و ساشای گلم باش
کاش بشه یه عکس از خودت و گل پسر بذاری

سلام سپیده جونم.قربونت برم,تو خوبی؟قد بلند هستم,ولی باربی,نه؟
میدونی سپیده جون,اینکه آدم اعتماد به نفسش بالا باشه و خودش,خودشو قبول داشته باشه,خیلی مهمه.ولی اگههمه دنیا قبولت داشته باشن,ولی خودت از خودت راضی نباشی و اعتماد نداشته باشی,هیچ فایده ای نداره.
نمیدونم,شاید بعدأ عکسمون رو گذاشتم.چشم عزیزم,شمام مواظب خودتون باشید و درسا جووون منو محکم از طرف من ببوسش

آنا 23 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 12:37 ق.ظ http://aamiin.blogsky.com/

خوب الان اون زن ایده آل توی ذهنت چطوریه مهناز؟ یک ست درباره اش بنویس. مهناز ایده آل با زندگی ایده آل چطوریه. باور کن خیلی ذهنتو باز می کنه. یک جورهایی انگار دوباره خودتو کشف می کنی.

پیشنهاد خوبیه.باعث میشه بهش فکر کنم و شاید اینجوری بیشتر بفهمم که چی میخوام!مینویسمش...
مرسی آنای عزیزم

خانم توت فرنگی 22 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 11:19 ب.ظ http://pasazvesal.blogsky.com

یکم تغییر بنظرم خوبه
منم یه مدت اینطوری شده بودم اعتماد به نفسم هم اومد پایین
رفتم غریق نجات شدم! فکر کن هرروز می رفتم استخر خیلی خوب بود.... نمی دونم شاید راه کار خوبی نباشه اما روحیه ی من با این تغییر خیلی عوض شد
اما تو تصور من شما چاق نیستی نمی دونم چرا!!

به تغییر که نیاز دارم توت فرنگی جون.ولی به هرچی که فکر میکنم میبینم کمه واسه عوض کردن روحیه ام!دلم یه تغییر بزرررررگ میخواد.شایدم راهکاری که میدی مناسب باشه و باید از تغییرات کوچیک شروع کنم!
چه جالب...
ولی در واقعیت اینجوری نیست و تپل مپلم!

هم راز 22 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 09:06 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااااااام
آقا اومدم یه سلام شل بدم...چون با متنتون یکم قیافم رفت تو هم ولی گفتم نع نع نع یه سلام پر انرژی تقدیم به شما مهناز خانوم گل
چه خبرا از طرح محسنین بآنو؟
خودتون خوبید؟پسر گلتون خوبه؟

مهناز جون این حس فکر میکنم توی همه آدمها هست
چرا که انسان کمال طلبه
و هیچوقت به هیچ حدی قانع نمیشه
و تمایلاتش چه مادی و چه معنوی بی نهایته...

سلاااااااام همراز عزیز و پر انرژی.مرسی عزیزم.تو خوبی ؟هنوز که خبری نشده و گفتن یه هفته تا ده روز زمان میبره تا کارهای نهاییشو بکنن و بهمون خبر بدن.
درسته آدم کمال طلبه و واقعأ سیری ناپذیر.....
ببخشید عزیزم,اگه پستم زیاد مثبت نبود.البته قصدم گله و شکایت نبود و فقط میخواستم یکم از خودم بگم!ر

مهتاب 22 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 08:37 ب.ظ http://www.ghalameavval.com

سلام خسته نباشید، وبلاگ زیبا و با مطالب جالبی دارید، خوشحال میشیم باهم تبادل لینک داشته باشیم.
در صورت تمایل میتونید لینک خودتون رو داخل لینکدونی سایت دارالترجمه رسمی قلم اول ، بصورت رایگان ثبت کنید.
در صورت تمایل برای تبادل لینک به آدرس زیر مراجعه کنید.
http://www.ghalameavval.com/links

آنا 22 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 08:30 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com/

خوب تو یک زندگی خیلی فعال داشتی بعد یک دفعه همه فعالیت هات را متوقف کردی. این خیلی اثر می گذاره تو رضایت از خودت. مخصوصا که روحیه کنترل گری داری و باید کنترل زندگیت توی دست های خودت باشه.

آره آنا جون,واقعأ فاصله گرفتم از اونهمه فعالیت.الانم چه در زمینه مالی و چه بقیه مسایل بیشتر از هشتاد درصدش مدیریت و کنترلش دست خودمه و شوهرمم مشکلی با این قضیه نداره.ولی این چیزا راضیم نمیکنه...احساس میکنم دست و پام بسته است.خیلی احساس ناتوانی میکنم آنا و همین احساس باعث میشه از خودم بدم بیاد

یه دوست 22 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 08:22 ب.ظ

متاسفانه یه ایراد داری. این که از چیزی که داری راضی نیستی. یعنی قدرشو نمیدونی چون از دستش ندادی. مطمئن باش شوهرتم همینجوریه. یعنی اونم راضی نیست و حس میکنه میتونسته یه زن بهتر از تو داشته باشه!!!
این یه حس مشترکه که همه متاهلا دارن. وقتی ازدواج میکنن میگن شاید خیلی بهتر از اینم میتونستم پیدا کنم. ولی این شایده و در واقعیت احتمالش میتونست خیلی کم باشه. شما هم اگه میخوای احساس رضایت داشته باشی سعی کن داشته هاتو ببینی نه نداشته هاتو نیمه پر لیوانو
ما ایرانیا همیشه مرغ همسایه واسمون غازه. به این فکر کن که هر لحظه میتونست وضعیتت بهتر از این باشه!
مثلا یه شوهر خیلی پولدار زن باز با ان تا دوست دختر!
یا یکی که از هر نظر خوب و عالی باشه ولی هی بزنه تو سر تو که اون از تو خیلی بهتره و سرتره و خوردت کنه
حرف زیاده ولی عاقل را یک اساره بس است. امیدوارم که اشاره رو گرفته باشی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.