روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

قهر و بستنی!

سلام عزیزااااااای دل!خوبید؟دو,سه روزه که هوا یه کمی خنکتر شده خداروشکر.البته امروز به نظرم از دیروز گرمتر بود,ولی بازم خوب بود.خب بپردازیم به روزانه ها!دیروز ساشا رو از باشگاهش برداشتم و اومدیم سمت خونه.البته معمولا مسیر دورتری رو انتخاب میکنم تا یه کمم قدم بزنیم.دیروز غروبم هوا خوب بود و میشد قدم زد.همیشه غروبا که میریم بیرون,برگشتنی واسه ساشا خوراکی یا بستنی میخرم,ولی روزایی که باشگاه میبرمش چیزی نمیخرم.چون میگن بعده ورزش خوبه که تا یه ساعت چیزی خورده نشه.البته نمیدونم این در مورد بچه ها هم صدق میکنه یا فقط مربوط به ما بزرگاس؟خلاصه اومدیم خونه.سر راه یه سوپری بود که گفتم برم ساقه طلایی بخرم.آخه تنها بیسکوییت مورد علاقه من و ساشاست که میخوریم و معمولا ازش خونه دارم,ولی صبح دیدم که داره تموم میشه.جدیدأ واسه خریدای خوراکی,ساشا رو تنهایی میفرستم تو مغازه و خودم تو نمیرم.جایی خوندم که اینکار به بچه عزت نفس میده و باعث میشه اعتماد به نفسش بالا بره.من از همون موقع که ساشا به دنیا اومد,سعی کردم مسایل تربیتیش رو خوب رعایت کنم.تا اینجا که فکر میکنم,خداروشکر موفق بودم.چون از نظر دیگران,ساشا بچه مؤدب و باهوشیه که راحتم تو جمع حرف میزنه و بیشتر از سنشم میفهمه.هنوز پنج سالش تموم نشده ولی حدود سیصدتا کلمه انگلیسی بلده و کلی جمله های محاوره ای انگلیسی رو بلده.البته الان چند ماهیه که کلاس زبان میره,ولی اکثرشون رو خودم تو خونه بهش یاد دادم از قبل از دو سالگیش.یعنی دو سالش که بود,حروف انگلیسی رو از رو نوشته هاش میشناخت و همه شون رو بلد بود.میخوام بگم,خداروشکر یادگیریش خوبه و منم زیاد باهاش کار میکنم.خودشم خیلی علاقه داره که چیزای جدید یاد بگیره.البته این فقط تو زمینه زبان نیست,تو زمینه های دیگه هم استعدادش خوبه.اعداد رو تا هشتاد میشمره.تا ده نوشتن اعداد رو بلده.نقاشیش در حد خیلی خوبه.اینا که میگم رو رو حساب تعریفای یه مادر نذاریدا...البته که از نظر همه مادرا بچه شون از همه خوشگلتر و جذابتر و باهوشتره!ولی من پیش معلمها و استادای رشته های مختلف بردم و دارم نظر اونا رو میگم.خب دیگه تعریف از ساشا بسه!!اووووه چقدر از حرفم دور شدم!پدر پر حرفی بسوزه!...

داشتم میگفتم که رسیدیم به سوپری و پول دادم به ساشا و گفتم برو یه ساقه طلایی بخر.خودمم یه کم اونطرفتر وایسادم.صاحب مغازه یه پیرزن خیلی باحاله.یعنی پیره,ولی از من خوشتیپ تره!!!خوش هیکل,قد بلند و کلی سانتی مانتال.یه هاپوی سفید کوچولو هم داره که خیلی با مزه است.ازینا که موهاشون تو صورتشونه و چشاشون معلوم نیست!داداشمم یکی ازشون داره که خیلی ملوسه.بعله,ساشا رفت تو مغازه و من اونطرفتر وایسادم و جواب پیام دوستمو براش مینوشتم.تقریبأ ده دقیقه طول کشید,دیدم نیومد.خواستم برم تو مغازه که دیدم آقا با ساقه طلایی و بقیه پول برگشت.بهش گفتم,چرا اینقدر طولش دادی,داشتی چیکار میکردی؟میگه,خب داشتم با یه خانم محترم صحبت میکردم!!!میگم خب,چی میگفتید به هم؟گفت ,هیچی,داشتم براش از اسباب بازیام و سی دی جدیدم حرف میزدم!عجبا...خلاصه رسیدیم خونه.چون با شوهری قهر بودم,نمیخواستم براش شام درس کنم.من کلا خیلی لوس و قهر,قهرو هستم!یعنی از اولم همینجوری بودم.مجردم که بودم,تا بهم میگفتن بالای چشمت ابروست,قهر میکردم.البته الان تو این زندگی حسابی پوست کلفت شدم و خیلی چیزا رو تحمل میکنم.ولی بازم قهرم میکنم.اینم بگما,من اگه تو موردی مقصر باشم,حتمأ اشتباهمو قبول میکنم و معذرت خواهی میکنم.آدم کینه ای هم نیستم و از اشتباههای بقیه هم زود میگذرم.البته به شرطی که به اشتباهشون اعتراف کنن.بحث دیروزمون هم درسته که از طرف من بوده ولی باعث و بانیش,صد در صد شوهری بوده.بنابراین تصمیم گرفتم باهاش قهر کنم و شامم براش درس نکنم.ساشا وقتی اومدیم خونه کیک و شیرعسل خورد و میدونستم دیگه شام نمیخوره.شب شوهری اومد,بهش سلامم نکردم و اومدم تو اتاق و درو بستم!!دیدم پشت سرم اومد و گفت,برات بستنی خریدم,بیا بخور!عاقا این بستنی بدجوری نقطه ضعف من شده!یعنی در هر حالی که باشم به بستنی,نه نمیگم و پایه شم!ساشا هم مثل من بستنی خوره!جفتمونم بستنیای با طعمای کاکایو,نسکافه,قهوه و اینجور چیزا رو میخوریم و اصلا بستنی میوه ای دوس نداریم.برعکس ما دوتا شوهری بستنی خور نیس.یعنی اگه باشه,یه کم میخوره,ولی زیاد طرفش نمیره!خلاصه همه میدونن من چه جوری اسیر بستنیم,تا میخوان,دور از جون شما,خرم کنن,برام بستنی میخرن.داداشام و مامان و بابامم یه عمر!!!!ناجوانمردانه همینجوری به خواسته هاشون رسیدن,حالا شوهری هم شده مثل اونا.عجب بدبختی گیر کردیما....ولی مدیونید اگه فکر کنید من تو دامش افتادم.همچین محکم پشتمو کردم که اصلأ چشمم به اون بستنی نیفته!گفتم,نمیخورم,برو بیرون و درم ببند!چند دقیقه صبر کرد,بعدش داشت میرفت بیرون,گفت,باشه,میذارمش تو فریزر,فردا بخور.بعدشم رفت و درم بست!!!راستشو بخواید,یه کم عذاب وجدان گرفتم که چرت براش شام درس نکردم!حالا اگه خواستم,قهرمو فرداشبم ادامه بدم,حتمأ براش شام درس میکنم!!!!

ساشا چسبیده بهم و میگه تو رو خدا بیا بذار آرایشت کنم!!!نمیدونم این چه مدلشه که این بچه هرشب قبل از خواب باید منو آرایش کنه!یعنی برام رژ میزنه و موهامو شونه میکنه و کیلیپس میزنه.بعد آینه رو میده دستم,میگه ببین چه خوشگل شدی,حالا بگیر بخواب!!!!!الانم گیر داده و نمیذاره بنویسم.

دوستتون دارم....فعلا بای

نظرات 6 + ارسال نظر
آنا 27 - خرداد‌ماه - 1394 ساعت 10:52 ق.ظ http://aamiin.blogsky.com/

آخ آخ ... بستنی. من هم نقطه ضعفم خوراکیه مخصوصا بستنی.

هیما 26 - خرداد‌ماه - 1394 ساعت 06:38 ب.ظ

من زیاد اهل بستنی نیستم ولی وحید و پرهام عشق بستنی ان
آخی چه پسر بامزه ای

قربونت عزیزم!من اصلا نمیفهمن چه جوری کسی میتونه به بستنی ,نه بگه!!!

یک زن خانه دار معمولی 26 - خرداد‌ماه - 1394 ساعت 05:08 ب.ظ http://1zanekhanedar.persianblog.ir

بابا دهن روزه هوس بستنی کردماااااا,نگفتی خوردی نخوردی قهری اشتیی?

ای جان,ببخشید!امروز خوردم.ولی هنوز قهرم باهاش!!!
شوهری شما برگشت به سلامتی؟

سارا 26 - خرداد‌ماه - 1394 ساعت 10:23 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

خب بعد

بعده چی سارا جون؟

خانم توت فرنگی 26 - خرداد‌ماه - 1394 ساعت 10:16 ق.ظ http://pasazvesal.blogsky.com

عه ایشون که بستنی خریدن خب آشتی می کردی دیگه! گناه داشت
عزیزم... چه پسر بانمکی

آخه مسأله جوریه که باید حتمأ قبول کنه که کارش اشتباه بوده!آخه تجربه بهم ثابت کرده,وقتی زود تند سریع آشتی میکنم,فکر میکنه زیادم کارش بد نبوده و بازم تکرار میکنه!!!(آیکون مهناز سیاست مدار)

سپیده مامان درسا 26 - خرداد‌ماه - 1394 ساعت 01:12 ق.ظ

منم عاشق ساقه طلایم
عزیزم پس عشق بستنی هستی تو

بعضی وقتا شوهری ازم میپرسه,منو بیشتر دوس داری یا بستنی رو؟منم میگم بستنی رو!!!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.