روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

خاطرات.....

سلام خوبید؟

روز معلم بر معلمهای خوب و مهربون مبارک

امروز میخوام خاطرات خودمو از دوران مدرسه بنویسم.

پارسالم یادمه همچین چیزی تو ذهنم بود،ولی الان هرچی دنبالش گشتم،پیداش نکردم!!!شایدم تو یکی از کپشنای اینستاگرام نوشته بودم!خلاصه یادمه یه همچین چیزی پارسالم به این مناسبت نوشتم!حالا امسالم مینویسم تا واسه خودم تجدید خاطره بشه و واسه شماهام شاید جالب باشه.

کلاس اول که بودم،خواهرم کلاس سوم بود و باهم میرفتیم مدرسه.یه معلم خیلی خوشگل و خوشتیپ داشتیم به اسم خانم عتیقه چی!خیلی شیک پوش بود و امکان نداشت هر یکی دو روز درمیون یه مانتو جدید نپوشه!منم که کلا از همون موقع درگیر این چیزا بودم و عاشق آدمای خوشگل و خوشتیپ بودم!!ساشا هم که دقیقا اینجوریه!معلومه که به کی رفته!خخخخخ

خلاصه از همون اول حس خوبی نسبت بهش داشتم و همین باعث شد کلا مدرسه رو دوس داشته باشم.معلم مهربونی هم بود و دوستم داشت.میز دوم سمت راست کلاس مینشستم!البته جزو معدود سالهایی بود که ردیفهای جلو مینشستم.چون هم قدم بلند بود و هم تو سالهای راهنمایی و دبیرستان فوق العاده شر و شور بودم.

یه خاطره بامزه از اون موقع بگم.یه معلمی تو مدرسه مون بود که مال ما نبود.تو مدرسه داستانای وحشتناکی ازش تعریف میکردن.میگفتن مداد میذاره لای انگشت بچه ها و اینقدر فشار میده تا انگشتشون بشکنه!!!!هرکی هم یه شاخ و برگی بهش میداد و تحویل یکی دیگه میداد داستانو!خلاصه که مثل سگ ازش میترسیدم.تا حالا هم از نزدیک ندیده بودمش!یه روز  با خواهرم میرفتیم مدرسه که خوردم زمین.بد هم خوردم زمین و داشتم گریه میکردم که یکی دستمو گرفت و گفت،چیزی نشد عزیزم!بلند شو!برگشتم نگاش کردم،دیدم همون خانمه است که تعریفشو کردم!!!چشمتون روز بد نبینه،تا جایی که توان داشتم جیغ زدم!!!همینجوری زل زده بودم بهش و جیغ میزدم!!!بدبخت ماتش برده بود!آخرش خواهرم دستمو گرفت بلندم کرد و من تازه تونستم فرار کنم!!!اینقدر تند دویدم که خودمم باورم نمیشد!!!اونروز رفتم خونه و مدرسه نرفتم!بعدها که یاد اون صحنه میفتادم که چه جوری تو صورت معلمه نگاه میکردم و جیغ میزدم خنده ام میگرفت!حتی اینقدر جرات نمیکردم دستمو از تو دستش بکشم بیرون و بلند شم در برم!فکر میکردم میخواد منو بخوره!!!خخخخخخ

کلاس دوم ما سه تا معلم عوض کردیم.اولین معلممون اسمش خانم شلویری بود و خیلیم دوس داشتنی بود.یادم نیس واسه چی رفت.بعدش یه خانم معلم خیلی بداخلاق اومد به اسم خانم سهرابی!اونم موقت بود و دو سه ماه بعدش رفت و آخریشم خانم اسماعیلی بود که اونم خیلی سختگیر بود و اصلا دوسش نداشتم!

کلاس سوم و چهارم یه معلم داشتیم و اسمش خانم جلالی بود.قد خیلی بلندی داشت و نه خیلی جدی بود نه خیلی مهربون.ولی با من خوب بود.کلا معلمها باهام خوب بودن.درسمم خوب بود.همیشه هم تو کلاسش مبصر بودم.یادمه یه بار سر مسافرت رفتن،مامانم اومده بود ازش مرخصی بگیره و نداده بود و بحثشون شد و بعدم خانم،منو از مبصری خلع کرد!!!ها ها ها 

کلاس پنجم معلممون خانم فارسی نسب بود که دوسش داشتم.همسایه خاله ام بود و من زیاد میدیدمش.قد خیلی کوتاهی داشت و خیلی آروم بود.یعنی تو کلاس مجبور بودیم ساکته ساکت باشیم تا صداشو بشنویم.ولی درکل معلم خوبی بود.

دوران اول و دوم راهنماییمو اصلا دوس ندارم.راستش خاطراتی هم ازش ندارم.ولی سوم راهنمایی خیلی خوب بود.یه معلم ریاضی داشتیم به اسم خانم نوایی!فوق العاده شیک میومد مدرسه.خوش چهره هم بود و من عاشقش بودم.اصلا عشق به اون باعث شد من عاشق ریاضی بشم.خیلی باهم جور بودیم.کلی هم باهاش عکس دارم.به من میگفت نابغه!!!از همون سالم بود که تو مدرسه تو گروه والیبال بودم و باعث شد کلا بیفتم تو رشته والیبال.بازیمونم خوب بود و همیشه تو مسابقات مقام میاوردیم!

دبیرستان بهترین دوره تحصیلم بود.عاشقانه دوستش دارم دوستای خیلی خیلی خوبی هم داشتم.ما دوتا نیمکت آخر مینشستیم و شش نفر بودیم که یه مدرسه از دستمون عاصی بودن!جالبه که هر شش نفرمونم جزو بهترین شاگردای کلاس و مدرسه هم بودیم!ولی مثلا خوده من،همونقدری که در بین شیطنتام درس رو متوجه میشدم،برام کافی بود.چون تو خونه که اصلا درس نمیخوندم.ولی با تمام شیطنتها و درس نخوندنا همیشه نمرات و معدلم عالی بود.بعدم عشق تقلب بودیم!مثلا وقتی قرار بود امتحان داشته باشیم،ما تقسیم بندی میکردیم و هرکدوم یه قسمت رو میخوندیم و سر امتحان به همدیگه میگفتیم!!!تمام لذتش به ترس و لرزش بود و هیجانش.وگرنه همه مون درسمون خوب بود و اصلا نیازی به تقلب نداشتیم!مخصوصا سر امتحانای اصلی این تقلبا آی میچسبید!!!یه معلم جبر داشتیم که دشمن خونی من بود!!!!امتحان که شروع میشد،میومد بالای سر من وایمیستاد تا آخرش!!!البته بچه ها همکاری میکردن و بالاخره میکشیدنش اینور اونور،ولی در هرحال رو من بدجوری زوم بود!یه بارم تونست ازم تقلب بگیره.باورتون نمیشه اینقدر خوشحال شد که انگار به بالاترین موفقیت زندگیش دست پیدا کرده!!!البته از همون خوشحالیه ازش سوتی گرفتیم و تا آخر سال دیگه ولش نکردیم!!!

اینقدر شیطون بودم که ده بار فقط مامانمو خواستن مدرسه!اونم تو دبیرستان!فکرشو بکنید!سه بارم تا پای اخراج رفتم،ولی از اونجایی که بچه زرنگ تا پای اخراج میره ولی اخراج نمیشه،منم جون سالم به در بردم!وگرنه الان به عنوان یه دیپلم ردی در خدمتتون بودم.درواقع اینکه درسم خوب بود و معدلم بالا بود باعث میشد که همیشه از شیطنتام چشم پوشی کنن،وگرنه که صدبار اخراجم میکردن!

مثلا تو دوره راهنمایی یه دختری بود تازه اومده بود تو کلاس ما!بعد خیلی بزرگ بود!یعنی از نظر هیکلی واقعا اندازه سه تا بچه نرمال بود!!من و دوستم فرناز که پیش هم مینشستیم،رو هم نصفشم نبودیم!تازه من تپلم بودم یه کم!خدا ازمون بگذره!چقدر سر بیچاره بلا میاوردیم مادوتا جونور!دوس نداشتیم پیش ما بشینه و میخواستیم خودمون دوتا اون ته کلاس هرجور دوس داریم آتیش بسوزونیم.ولی چون قدش خیلی بلند بود نشونده بودنش نیمکت آخر پیش ما!یه بار زنگ تفریح،نیمکت چوبی خودمونو قسمت نشیمنشو با بدبختی و کمک بچه های دیگه میخهاشو کندیم و فقط همینجوری اسقاطی گذاشتیم سر جاش.بعد سر کلاس من و فرناز میرفتیم یه گوشه نیمکت مینشستیم و اینم بیچاره اون گوشه اش مینشست!بعد یهو ما دوتا از جا بلند میشدیم و این بدبخت شالاپی میفتاد زمین!!!یا از قصد جفتمون میچسبیدیم به هم و این تا از جاش بلند میشد،ما لیز میخوردیم میفتادیم زمین!دیگه حساب کنید کلاس چه وضعی پیدا میکرد!میترکیدن بچه ها از خنده!خودمونم که از همه بدتر!جالب این بود که تا آخرسالم اون نیمکتو درس نکردن و بساط تفریحمون براه بود!!تازه این یکی از کوچکترین شیطنتهامون بود!بقیه رو نمیگم که بدآموزی نشه!

سوم دبیرستان که بودیم یه اردو رفتیم اصفهان.وای که چقدر خوش گذشت.یعنی هرجایی هم میرفتیم خوش میگذشت.چون اصل باهم بودنمون بود که خیلی خوب بود.با اتوبوس برده بودنمون.راننده اتوبوس یه شاگرد داشت که کل مسیر رفت و برگشت سوژه مون بود.طفلی یه لحظه از دست ما آسایش نداشت!فقط خدا میدونه چقدر اذیت کردیمش!بدبختی همیشه هم من سر دسته شون بودم و ابتکار عملو دست میگرفتم که فلان کارو بکنیم و فلانو نکنیم!!!

خلاصه که دوران تحصیل فوق العاده خوبی داشتم.عاشق مدرسه هام و معلمهام بودم.

بعدشم که تو رشته مورد علاقه ام،ریاضی رفتم دانشگاه و کارشناسیمو گرفتم و بعدشم یک سالی تو یه آموزشگاه تدریس کردم.بعدش باز دوباره کنکور دادم و چون حسابداری رو دوس داشتم،اونم شرکت کردم و خداروشکر قبول شدم و تو اون رشته هم تا لیسانس رفتم.بعدش هم که دیگه رفتم سرکار.سرکار رفتنمم مثل بقیه چیزای زندگیم،مدام ازین شاخه به اون شاخه پریدن بود.چون اصلا نمیتونم یکنواختی رو تحمل کنم.ولی خداروشکر تو هر شغلی که بودم خوب بودم و موفق.تازه کنار درس و کارمم،دوره های کامپیوتر،گرافیک و آرایشگری رو هم گذروندم.یعنی مدام از شیش صبح که بیدار میشدم در تکاپو بودم تا شب که میرسیدم خونه!چندسالی هم واسه خودم سالن آرایشگری زده بودم.البته همون زمان،مدیر دفتر یه شرکت خدمات خودرویی هم بودم.ولی تایم آزادمو میرفتم سالن.چون آرایشگری رو هم دوس داشتم.

بعده ازدواجمم که به عنوان حسابدار تو یه شرکت کار میکردم تا وقتی که ساشا سه سالش بود.یعنی حدودا سه سال و نیم پیش.بعد دیگه با فکر و مشورت زیاد با شوهری،به این نتیجه رسیدم که بهتره دیگه نرم سرکار.شایدم خسته شده بودم.چون واقعا از همون دوران اواخر راهنمایی به بعد،من دیگه کارم فقط مدرسه رفتن نبود و همیشه کنارش کلاسهای دیگه میرفتم و بعدم که دیپلمم رو گرفتم،همزمان با دانشگاهم سرکارای مختلف میرفتم و به هیچ عنوان تایمی به عنوان بیکاری نداشتم.البته که همیشه گردش و تفریحهامم به راه بوده.منظورم از تایم آزاد،یعنی مثلا وقتی که بشینم تو خونه و فقط استراحت کنم.

اینه که وقتی دیدم ساشا داره بزرگ میشه،دوس داشتم حالا دیگه جور دیگه ای زندکی کنم.واقعا از ته دل،دلم میخواست وقت بیشتری رو با بچه ام بگذرونم.احساسی که هنوزم باهام هستش و اصلا پشیمون نشدم.شاید بعدها باز تصمیم بگیرم برم سرکار.ولی فعلا این شرایط و این نوع زندگی رو برای خودم می پسندم.حالام که یه فرشته کوچولو تو راه داریم و من هیجان اومدنشو دارم.اولویتها تو زندگی آدمها متفاوته.اون موقع اولویتم سرکار رفتن و درس خوندن بود.الان ولی هرچی فکر میکنم که درسمو ادامه بدم یا جایی مشغول به کار بشم،می بینم این چیزایی نیست که فعلا تو این برهه از زمان،منو خوشحال کنه.چون همیشه تو زندگیم یاد گرفتم که آدم باید بدون توجه به حرف بقیه و نظر جمع،اونجوری زندگی کنه که خوشحالتره.

من تو دوره مجردیم و کارها و تفریحاتی که داشتم،فوق العاده با بابام درگیری داشتم.پدر خیلی سختگیری داشتم و منم دختر چموش و بدقلقی بودم و به شدت لجباز.ولی با تمام سختگیریها و درگیریهای توی خونه،اون کاری رو میکردم که خودم دوس داشتم و خوشحالم میکرد.حالام سعی میکنم همون کارو بکنم.

فکر میکنم خیلی نوشتم،نه؟

پاشم پاشم کم کم آماده بشم که باید برم دنبال ساشا.

بازم روز معلمو به همه معلمهای عزیز تبریک میگم،مخصوصا معلمهای خوب خودم.

امیدوارم همه مون تو زندگی به این نتیجه برسیم که،حرف مردم،کمترین تاثیر رو تو زندگیامون داره.پس بیخود به خاطر خوشایند این و اون روش زندگیمونو عوض نکنیم و همیشه هم اولویت رو اول خودمون قرار بدیم و بعدم عزیزامون و حتما جوری زندگی کنیم که توش بیشترین احساس رضایت و شادی رو داریم.

دوستتون دارم و مثل همیشه براتون بهترینها رو آرزو دارم.

مواظب خودتون باشید

بای

نظرات 21 + ارسال نظر
سپیده مامان درسا 17 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 11:39 ق.ظ

عزیزم اینستا رو میگم

آها!اوکی

فائزه 16 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 11:12 ب.ظ

سلام مهناز گلی
خوشحالم که از حصار رمزیت اومدی بیرون.نینی گولو هم یییییییه عالمه مبارک باشه.
یه سوالی.این همه انرژی رو از کجا میاری؟ هیچ وقت خسته نمیشی؟من یه صدم این مقدار کار کنم میمیرم از خستگی.هیچ وقت سرحال نیستم.

سلام عزیزم
چرا اتفاقا منم خیلی وقتا خسته ام،ناراحتم،بی حوصله ام.فقط اینکه یه خصوصیتی که دارم اینه که نمیتونم زیاد تو این حالتها بمونم.انگار با تحرک و پویاییه که زنده ام!هیچکی جز خوده آدم نمیتونه حال خودشو خوب کنه.وقتی بی حوصله ای،با خودت فکر کن؛چی بیشتر از همه دلت میخواد؟چه کاری برات هیجان انگیزه؟بعد همونو انجام بده.من بیشتر وقتها قدم زدن و دیدن آدما حالمو خوب میکنه.

نفیس 16 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 10:11 ب.ظ

مهنازجون چراجلوی کامنت من مینویسه نفیس از روسیه!!!
بخدا من ازاصفهانم

احتمالا بلاگ اسکای دوس داره تو رو روسی ببینه!

مونا 16 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 07:10 ب.ظ http://www.khepel-2008.blogfa.com

سلام خانم مهناز عزیز
خوبی؟
من از خیلی وقت پیش تقریبا از همون پست های اولی که نوشتید خواننده وبلاگ شما بودم
همیشه شما رو میخوندم و با خوشحالی هاتون خوشحال میشدم و از ناراحتی هاتون ناراحت میشدم
گاهی هم نظر مینوشتم براتون اما خیلی کم
تا این که پارسال وبلاگ رو رمزی کردید و رمزش رو فقط به دوستان نزدیکتون دادید
بهتون عادت کرده بودم و از رمزی شدن شما ناراحت شدم اما حق رو به شما دادم
گاهی سر میزدم به آدرستون اما رمزی بود
تا این که پنج شنبه از روی لینک وبلاگ یکی از بچه ها صفحه شما رو باز کردم و دیدم رمزی نیست و خوشحال شدم که دوباره برگشتید
غرض از این همه نوشتن این بود که بگم به خاطر نی نی کوچولو که تو راه دارید خیلی براتون خوشحال شدم وتبریک میگم ایشالا که قدمش براتون خیر و همرا ه با شادی و سلامتی و برکت باشه
شب خوبی داشته باشی عزیزم

سلام عزیزم
مرسی که همراهم بودی و مرسی که هنوزم هستی!شما که آدرس وبلاگ داری،همون موقع درخواست رمز میدادی،حتما بهتون میدادم.حالا که دیگه ورود همه آزاده!
قربونت برم عزیزم.لطف داری.منم برات بهترینها رو آرزو دارم

تلخون 16 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 02:20 ب.ظ

چه خاطراتی رو زنده کردی:گل
مرسی که اینقدر با جزئیات نوشتی...منو بردی به سالهای دور...سالهای مبصری...شیطنت و استرس اخراج شدن...خوب بود خیلی خوب بود متنت

قابل شما رو نداشت عزیزم.
خوشحالم که خوشتون اومده!
اون استرسها و دلهره هاشم شیرین بود!
فدا...

معصوم 16 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 09:06 ق.ظ http://formylove-tm.blogsky.com

داستان صندلی رو ما هم داشتیم . منتهی نه با یه دختر خیلی بزرگ . هردفعه با یکی و اصلا هم فکر نمیکردیم که خدای نکرده امکان داره یکی یه جاش بشکنه ... یعنی بچه های شروری بودیما ... بعد الان میگیم بچه ها چقد شیطونن

پس شمام ازین شیطنتا داشتین!مزه مدرسه به همین کاراش بود دیگه!وگرنه که خوده درس خوندن لذتی نداره!
بچه های الان که اعجوبه ان!

سپیده مامان درسا 16 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 07:50 ق.ظ

راستی مهناز جونم پیجم از طرف شما بسته است فکر کنم ، از نظر من اشکالی نداره گلم خیلی هم دوست دارم کنارم باشی و همراهم باشی ، اگه دوست داشتی بیا تا از این ورم پیجم و باز کنم برات
ممنون

متوجه نشدم چی گفتی سپیده جون؟کدوم پیج واسه من بسته است؟مگه رمز وبلاگو عوض کردی؟

بهین 15 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 12:22 ق.ظ

مهناز جان چقدر دختر فعالی بودی الان هم کار خوبی میکنی وقتتو صرف ساشا میکنی امیدوارم موفق باشی اگه دوس داشتی برامون بنویس چه جوری باهمسرت اشناشدی

قربونت برم عزیزم لطف داری.
اون اوائل نوشتم فکر کنم.

خواننده خاموش 14 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 04:42 ب.ظ

در حادثه‌ #پلاسکو:

⬅️ باید همه‌ مراحل آواربرداری زنده پخش می‌شد.
⬅️باید همه‌ مسئولان دولتی سر می‌زدند.
⬅️ باید دنبال مقصر می‌گشتند.
⬅️بی بی سی و صدای آمریکا هم از حادثه تحلیل سیاسی میکردن و قالیباف رو مسوول حوادث مرکز تولیدی پلاسکو میدونستن و وزارت کار مسوول نبود!!!


⛔️ اما در حادثه‌ #معدن:

⬅️ پخش زنده نداریم!
⬅️ رسیدگی و سر زدن مداوم دولتمردان را کمتر شاهدیم!
⬅️ #جهانگیری و روحانی به کسی زنگ نمی‌زند و همچنان به تبلیغات انتخاباتی خود مشغولن!
⬅️بی بی سی و صدای امریکا تحلیل سیاسی نمیکنن!
⬅️هر روز هم یک شایعه درست نمیشود!

زیرا اینجا مسوول دولت، #روحانی است نه #قالیباف!

اصلا نفهمیدم چی گفتید!!!!!

نفیس 14 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 02:38 ب.ظ

ازخوندن خاطرات لذت بردم مهنازجان،منم یادگذشته هام افتادم بهترین دوران زندگی،دوران دبیرستان ودانشگاهه

قربونت برم عزیزم.واقعا دوران خوبی بود.

baiza 14 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 11:03 ق.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

مهناز عزیزم واقعا از خوندن خاطراتت لذت بردم فوق العاده بود.
و واقعا حض کردم از تصمیمی که ګرفتی و کار کردن رو بخاطر ساشا جونم کنار ګذاشتی چون من از ۱۶ سالګی کار رو شروع کردم الان ۱۳ ساله دارم کار میکنم همش تو اداره های خارجی و درس هم خوندم ۳ بچه هم خداوند برام هدیه داد ولی واقعا نتونستم یا ارادشو نداشتم که چنین تصمیمی بګیرم که کارمو بذارم کنار ولی شاید بتونم در آینده وقتی که کارهای اقامتمون درست شداین کارو کنم ولی نمیدونم. بهر صورت عزیزم همیشه شاد سلامت و پایدار باشی.

مرسی عزیزم
خب نمیشه گفت که همیشه ول کردن کار شجاعته!چون بستگی به خوده شخص و شرایطش داره.اتفاقا اینکه تو اون شرایط کشورتون و با وجود بچه ها میرید سرکار،همیشه برای من قابل تحسین بوده.حالا ایشالله اقامتتون که ردیف شد،میتونی با خیال راحت تصمیم بگیری.به نظر من اگه علاقه داشته باشی،شرایط ادامه تحصیل تو کانادا خیلی خوبه و میتونه فرصت خوبی برات باشه.

سمیرا 14 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 10:52 ق.ظ

منم بردی به خاطرات دوران تحصیلیمواقعا چه روزایی خوشی

داشتیم ..با هر چیز کوچیکی یه شادی درست میکردیم برا همدیگه

چقدر خوب میشد الانم مث اون موقع بود

هییییییی

واقعا همینه سمیرا جون.چقدر راحت میخندیدیم!
علیرغم تمام سختیها و مشکلات،ولی شدیدا دلمون خوش بود و با کوچکترین بهونه ای میخندیدیم و شادی میکردیم!
ایشالله همه مون بتونیم از ته دل شاد باشیم و بازم بی مهابا بخندیم!

نیاز 13 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 06:56 ب.ظ

ووووییی مهنازی چقدر شیطون بودی تو اصلا بهت نمیاد
به کسی نگی منم دست کمی از تو نداشتم

نمیاد بهم؟دیدی مگه منو؟
پس توام جزو بچه های شر و شور بودی!آفرین

شهرزاد 13 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 04:28 ب.ظ

خیلی سخته ادم بخواد جوری زندگی کنه که خودش راضیه ... منکه همین صبحی کلی سر این مسئله که چرا جوری دوست دارم زندگی میکنم با اطرافیانم در گیر شدم و کلی اعصاب خوردیو گریه زاری داشت ... برات همیشه بهترینا رو از خدا میخوام دوست من ...

آره سخته،ولی عوضش خیلی به آدم میچسبه!من که هیچ چیز زورکی رو نمیتونم انجام بدم!
درگیری رو میفهمم،ولی چرا گریه زاری؟کار خودتو بکن و پیش برو.البته کار درستتو!اگه فکر میکنی کار و راهت درسته،یه بار واسه پدر و مادرت توضیح بده.چون فقط اونا حقشونه که دلیلشو بدونن و بقیه چنین حقی رو ندارن.بعدم یه بار کامل توضیح بده.اگه باهات همراهی و تشویق کردن که چه بهتر!اگرم نکردن،تو حرفاتو زدی و حالا وقتشه راهی رو بری که فکر میکنی درسته!

سپیده مامان درسا 13 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 02:31 ب.ظ

واااای مهناز جونم عالی بود ، کلی حال داد خوندن خاطرات گذشته ، عااااااشقتم شیطون بلا
روز معلم و به همه ی معلم ای مهربون دنیا تبریک میگم

با حرفای آخرت هم کاملا موافقم مثل همیشه درست و منطقی گفتی عزیزم
مواظب خودت و نی نی جون باش
ببوس ساشا جون و از طرف من

فدای تو جیگر....
قربونت برم عزیزم.تو همیشه بهم لطف داری!
توام مواظب خودت و درسا جونم باش.بووووووس

سحر۲ 13 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 12:57 ق.ظ

آهای دختر شیطون پس تویی.
مهناز من اگر مشاور تحصیلیت بودم حتما بعد دیپلم با توجه ب فعال بودن و استعداد ریاضیت و ذوق هنری داشتنت بهت پیشنهاد میدادم معماری بخون.
مرسی برای اشتراک خاطراتت .

آخ آخ شناخته شدم!
اتفاقا معماری جزو پیشنهاداتم بود و خودمم دوس داشتم ولی اونقدری روش مصر نبودم که برم.بیشتر دوس داشتم تو خوده رشته ریاضی برم دانشگاه!
فدای شما....

سارا 12 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 11:43 ب.ظ

خیلی عالی بود مهناز خیییییییلی خندیدم وای خیلی خوب بود
روحمو جلا دادی با پستت
چقدر دوران خوبی بود منکه اصلا بچه شری نبودم خیلی مثبت بودم کاش یکم جرات داشتم خلاصه که گذشت الهی همیشه شاد باشی خیلی عالیه از گذشتت راضی هستی

قربونت برم عزیزم.همیشه بخند
آره خداروشکر راضیم.البته که همیشه سختیها و ناراحتیها هم بوده،ولی من از خودم و رفتارم و جوری که زندگی کردم راضیم!امیدوارم بتونیم همه مون جوری زندگی کنیم که هیچوقت حسرت گذشته مونو نخوریم!

مامان طلاخانوم 12 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 08:37 ب.ظ

اووووه مهناز چه دختر شر و شوری بودی شیطون بلا
خیلی خندیدم از خاطراتت مخصوصا اونجاش که سر همکلاسی هیکلیتون چه بلاها که نیاوردین!!!
میگم موقع تایپ به نی نی میگفتی گوشاشو بگیره اخه درصد بداموزی این پست کم نبود.خخخخخخ
روز معلمو به معلمهای دلسوز و مهربون و دوست داشتنی تبریک میگم
امیدوارم قسمت بچه هامون فقط معلمهای خوب و دلسوز و مهربون باشه که تاثیر معلمها در علاقه بچه ها به درس و مدرسه انکارناپذیره

شر و شور فقط مال یه دقیقه ام بود!
آره طفلک!
منم امیدوارم.واقعا معلم خیلی خیلی تاثیرگذاره تو علاقه بچه ها به درس و مدرسه!

شهره 12 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 08:11 ب.ظ

خاطرات بامزه ای.خیلی خوشم اومد.من در کل خیلی شیطون نبودم.الان شیطون ترم.خخخ. ولی از شیطونا خوشم میاد.در کل دوستت دارم.برات بهرینا رو ارزو میکنم.راستی روزت مبارک چون گفتی یه زمانی تدریس اموزشگاه داشتی.ساشارو ببوس.مواظب خودت باش گل من.

قربونت.
مرسی عزیزم!منم امیدوارم همیشه بهترینها نصیبت بشه!
ای جااااااان.نه بابا یه سال بیشتر نبود!
لطف داری عزیزم.توام مواظب خودت و پسر گلت باش.

کتی 12 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 06:38 ب.ظ

مهناز جان بسیار لذت بردم. ..همیشه پست هایت را دوست دارم. ..ولی این به جرات جز 5پست برگزیده ات خواهد بود....مثل سفرنامه بود اینهمه پویایی قابل تقدیراست. ..شادی ونشاط وحتی یک جاهایی سرکشی هایت همه نشان از روح بلند وشاداب وزنده دلیت دارد...گاهی وقتها که تعریف می کنی دل به دل ساشا فوتبال بازی می کنی، کشتی می گیری برایم تعجب آور بود. چون خودم این مدلی نیستم. .وخوشم میاد. ....مادر دوتا پسر بودن کاملا برازنده ات است :البته خداراشکر همسرتان هم همپای شیطنت ها است. .زنده باشی وسلامت ومثل همیشه خوشفکر. ..بازهم از خاطرات بنویس. ..آها راستی به نوشتن کتاب هم فکر کن. ...

ای جااااااااان.قابلی نداشت عزیزم!خوشحالم خوشت اومده.
شرمنده ام میکنی کتی جون!تو خودت اینقدر با عشق و خوبی که منو هم مثل خودت میبینی!
اتفاقا یه کتابی تو دست دارم.ولی از بس فرصتم کمه و نمیرسم زیاد بنویسم که خیلی کند پیش میره!نمیدونم بالاخره میتونم تمومش کنم یا نه!
برات بهترینها رو آرزو میکنم مهربونم.

مامان روژین 12 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 06:35 ب.ظ

اول اینوبگم اسم خانوم معلم دومت چقدیخت بودنتونستم درست بخونم،باگفتن خاطراتت منم بردی اون زمونابهترین دوران منم دوران دیرستانم بودخیلی خوش میگذشت بهمون منم خیلی شیطون بودم یادش به خیر،ماشالابه زرنگیت چقدرفعال بودی،الانم مادرنمونه ای هستی خدافرشته هات روبرات حفظ کنه مواظب خودتون باش،راستی اینم بگم وبرم من همبشه فکر میکردم خواهرت ازشماکوچیکتره نمیدونم چرا؟؟؟

کدوم معلمم؟
دبیرستان که اصلا یه چیز دیگه بود!
قربونت برم عزیزم لطف داری!
گفته بودم فکر کنم قبلا.ازم بزرگتره،ولی دیرتر از من ازدواج کرده!احتمالا چون بچه اش کوچیکه این فکرو کردی!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.