روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

سلام

خوش اومدین

اگه دوس داشتید علاوه بر وبلاگ تو اینستا هم باهام باشید،این آدرسشه؛

Www.Instagram.com/mahnazblog

همیشه شاد باشید و پر انرژی

به بهونه روز زن

سلام

خوبید؟

صبح چهارشنبه قشنگ و دوس داشتنی تون بخیر.

دیروز خیلی سرم شلوغ بود.صبح ساشا رو راهی کردم مدرسه و خودمم ازونطرف رفتم شرکت.آخر ساله و کارا خیلی زیاد شده.با مدیر مالی صحبت کردم و گفتم که چند روز آخر سال رو دیگه نمیرسم بیام و اونم گفت پس پنجشنبه هفته بعد بیا و حساب کتابا رو باهم ردیف کنیم و ببندیم که دیگه کار نصفه کاره ای دست شما نمونه.تا تعطیلات بعده عید که تشریف بیارید و ایشالله که ازون به بعد کاملتر تشریف بیارید شرکت.گفتم نمیتونم راجع به اون موقع حرفی بزنم.باید شرایطمو ببینم و بعد راجع بهش صحبت کنیم.خلاصه یه کم صحبت کردیم و بعدم برگشتم سر کارم.کارا زیاد بود و فهمیدم نمیرسم تا ظهر برم خونه.به راننده سرویس ساشا زنگ زدم و ازش خواهش کردم واسه ساشا یه پیتزا بگیره و بگه بره کلیدو از مدیر ساختمونمون بگیره و بره خونه تا من بیام.صبح اومدنی کلیدو داده بودم دست مدیر ساختمون که اگه دیر کردم ساشا پشت در نمونه.

دیگه ظهر ساشا زنگ زد و گفت که خونه است و خیالم راحت شد.تا کارا رو جمع و جور کنم شد ساعت چهار و برگشتنی خوردم به ترافیک!اگه میدونستم میخوام تا غروب بمونم ماشین نمیاوردم!من اصلا اعصاب رانندگی تو ترافیکو ندارم!جدای از اعصاب،پای آدمم داغونومیشه از بس باید کلاج و ترمز بگیره!!!هیچی دیگه سر دردم شروع شد و سریع از تو کیفم قرص درآوردم و خوردم و خدا خدا کردم شدید نشه!

سر راه رفتم دو کیلو گوشت گرفتم و یک کیلوشو دادم برام چرخ کرد.بعدم زنگ زدم به اون خانمه که ازش سبزی میگیرم و پرسیدم ببینم سبزی کوکو و سوپ داره یا نه.گفت که داره.رفتم و ازونم دو کیلو کوکو  و سوپ و یک کیلو هم پیاز داغ خریدم و اومدم خونه.پنج و نیم رسیدم خونه.داغون بودم.سریع گوشت و سبزیا رو جا به جا کردم و واسه شامم سوپ بار گذاشتم و رفتم‌حموم دوش گرفتم و اومدم بیرون.یه کم ساشا رو بغل کردم و باهم حرف زدیم‌.شوهری پیام داد که استقلال بازی داره،اگه خونه ای ببین.زدم شبکه سه و با ساشا نشستیم به دیدن که ای کاش نمیدیدم.اینقدر از دست این داور بی شرف حرص خوردم که سر دردم چند برابر شد!دیگه آخر بازی میخواستم برم از تو تی وی بکشمش بیرون و بزنم لهش کنم!این باید تو ایران بود و تماشاچیا حسابی از خجالتش درمیومدن!!!

هیچی خلاصه که اعصابمونو خورد کرد.حالا خوب شد نباختیم!واسه ساشا سوپ کشیدم و خورد.دوس داشتم خودمم میخوردم ولی چون سر درد داشتم میترسیدم بالا بیارم.شوهری اومد و شامشو آوردم خورد و یه کم حرف زدیم و بعدم خوابیدیم.

میخوام یه کم به مناسبت روز زن،راجع به زنان حرف بزنم.راجع به خودمون.جمعیت بدون حق و حقوق این کشور.البته الان نمیخوام راجع به ظلمها و بی عدالتیهایی که تو ایران نسبت بهمون میشه حرفی بزنم.میخوام از خودمون بگم.

از اینکه خودمونو دوس داشته باشیم.از اینکه به خودمون احترام بذاریم.به خدا من اینقدر زیاد مادرا و زنهایی رو دیدم که موقع غذا خوردن تو قابلمه غذا میخورن!!!!باور کنید دیدم!یعنی اینقدر واسه خودش ارزش قائل نیس که میز بچینه و غذاشو برای خودش تو ظرف خوشگل سرو کنه!آخه تو قابلمه؟من خودم یه دوستی داشتم که شام فقط واسه شوهر و دخترش درس میکرد.میگفت من شام نخورم بهتره.بعد اگه از غذای اونا چیزی می موند میرفت میخورد!!!نه اینکه فکر کنید نداشتن و میخواست صرفه جویی کنه ها!نه!واقعا نمیخواست بخوره .ولی وقتی میدید غذا اضافه مونده،بعده اونا میرفت مینشست سر میز و میخورد!همیشه هم اوائل شوهرش بنده خدا بهش میگفت بیا بشین غذا بخور و این میگفت،نه سیرم!بعد اینقدر این کارشو تکرار کرده بود که واسه شون عادی شده بود و یه روز که من خونه شون بودم و دخترش غذاشو نصفه خورد و بهش گفتم،چرا غذاتو نمیخوری؟گفتش اشکال نداره مامانم بقیه شو میخوره!من دیدم که خودش چقدر خجالت کشید و بعد بهش گفتم این نتیجه ارزش قائل نشدن واسه خودته!خب اگه نمیخوای غذا بخوری،نخور.اگرم غذایی اضافه اومد یا بریز دور یا بذار کنار.اگرم میخوام کم بخوری که از همون اول واسه خودت تو یه بشقاب کوچیک بکش و بشین سر میز کنار همسر و دخترت و بخور!

همه جا همینه.وقتی ما خودمون خودمونو جنس ضعیف و حقیر و ناتوان و بی ارزش میبینیم چطور انتظار داریم بقیه برامون احترام و ارزش قائل باشن!همین مساله خیانت مردان!مردا که با یه مرد به زنشون خیانت نمیکنن.با یه زن خیانت میکنن.تا زنی نباشه که وارد زندگی مرد زن دار بشه،هیچ خیانتی صورت نمیگیره!پس جای اینکه از سستی و بی ارادگی مردا گله کنیم باید اشکال کار رو تو خودمون جستجو کنیم‌.

من خودمو زن نمونه ای نمیدونم ولی همیشه و همیشه تو زندگی خودمو دوس داشتم و دارم.هیچوقت تلاشی به اون صورت نکردم که تو نظر همسر و پسرم،زن و مادر خوبی باشم.البته که خواستم باشم و تلاشمم کردم،ولی نه به نظر اونها و به خاطر اینکه اونا دوس داشته باشن!بلکه به خاطر خودم.دوس داشتم اگه دخترم،دختری کنم و اگه زن هستم زنیت داشته باشم و اگه مادرم مادر خوبی باشم!میدونید چی میخوام بگم؟میخوام بگم اگه آدم خودش برای خودش اولویت داشته باشه و خودش رو لائق یه زندگی سالم و شاد ببینه و همونجورم زندگی کنه،اونوقته که بقیه هم همونقدر اونو شایسته میبینن و باهاش با همون شایستگی رفتار میکنن.اصلا گیرمم نکنن!آره خیلی از شوهرا هستن که ذاتشون خرابه!قدر نشناسن،هیزن،بد دهنن یا هزار جور صفت زشت دیگه ای دارن.همونجوری که ما زنها هم داریم.ولی تو اینجور مواقع باید بهشون بی توجهی کرد.نمیشه به بهونه توجه نداشتن همسر و بی علاقگیش از خودمون دست بکشیم!من خودم همیشه تو خونه آرایش دارم.همیشه لباسای خوشگل میپوشم.همیشه و همون اندازه که غذاهای مورد علاقه همسر و پسرمو درس میکنم،غذاهای مورد علاقه خودمم درس میکنم.همیشه وقتی میریم فروشگاه خوراکیا و چیزایی میخرم که خودم دوس دارم.الان اگه از شوهر و پسر در مورد علائقم تو هر زمینه ای بپرسید،کاملا اطلاع دارن.چون برام مهم بوده و این مهم بودن باعث شده واسه اونم مهم باشه و بدونن من چه چیزیایی رو دوس دارم.البته که نظر همسر و پسرمم برام مهمه و دوس دارم اونام مثلا از لباس و چهره من خوششون بیاد.ولی اینجوری نیس که اگه مثلا با شوهرم قهرم با قیافه هپلی و شلخته تو خونه بچرخم!اینجوری خب اون مرد میفهمه که شما اگه خوشگل میکنید واسه اونه و حس قدرت میکنه ومیفهمه چقدر روتون تسلط داره!خیلی خیلی زیادن زنهایی که حالشون بستگی به رفتار شوهرشون با اونا داره.البته که تاثیر داره.ولی نباید بتونن صد در صد روح زن رو در اختیار داشته باشن و اینجوری باشه که اگه مرد چهار روز بی حوصله و عصبیه،عین همون چهار روز زندگی واسه زنش جهنم بشه!باید یاد بگیریم خودمون روحمون رو در اختیار داشته باشیم.یاد بگیریم خودمون خودمونو خوشحال کنیم.یاد بگیریم میشه تنهایی رفت کافه.رفت سینما.رفت پارک.رفت هرجایی که حالمونو خوب کنه.زنی که توی خونه لباسای گل گشاد خودشو شلوارای شوهرشو پاش میکنه و موقع غذا بهترین قسمتهای غذا رو برای شوهر و بچه هاش میذاره و از تماااااااام علائقش تو زندگی به خاطر شوهر و بچه اش دست میشوره به طوری که چند سال بعد اصلا یادش میره به چه چیزایی علاقه داشته رو نمیگن زن فداکار!منو ببخشید ولی من اینو به حماقت بیشتر نزدیک میبینم تا فداکاری!اصلا چرا فداکاری؟فداکاری جا داره،دلیل داره!اینا که فداکاری نیس!اینا تباه کردن زندگیه یه آدمه به دست خوده اون ادم!و چه جنایتی بالاتر از این؟!فکر میکنید اون بچه وقتی بزرگ بشه به اون مادر افتخار میکنه؟افتخار میکنه که مادرش رو همیشه با سر و وضع آشفته و درحال بشور و بساب دیده؟من که بعید میدونم!من از وظایف زن حرفی نمیزنما!دارم از نوع رفتار یک زن تو خونه میگم.وگرنه همه شماهایی که تو این چند سال اینجا باهام آشنایید میدونید که من اصلا به خاطر ساشا و اینکه حس کردم به وجودم تو خونه و تو تربیتش بیشتر نیاز داره،بعد از اونهمه سال شاغل بودن،چند سال کارمو ول کردم و خونه داری کردم.ولی اینم حتی اسمشو فداکاری نمیذارم.چون خودم خواستم و ترجیح دادم و اتفاقا این موندن توی خونه واسه خودمم خیلی خوب بوده.پس چون خودم خواستم،سعی کردم ازین شرایط لذت ببرم.نه اینکه خودمو قربانی و بدبخت ببینم که به خاطر پسرم شدم خونه دار.چون آدمایی که خودشون رو قربانی میبینن،درسته که تو نظر بقیه فداکارن و خودشونم قیافه مظلومانه میگیرن و ظاهرا خودشونو راضی نشون میدن،ولی ته ته وجودشون یه خشم فروخورده است و یه طلبکاری بزرگ از خانواده شون!و همین نارضایتی باعث میشه که ناخواسته منتی سر عزیزاشون داشته باشن.منت بابت رفتاری که خودشون کردن و تو اون زمان فکر میکردن دارن فداکاری میکنن.مثل زنهایی که تو جوونی همسرشونو از دست میدن یا جدا میشن و بعد علیرغم میلشون به خاطر بچه شون ازدواج نمیکنن و بعد فکر میکنن به خاطر این فداکاری و از بین رفتن زندگیشون،بچه شون باید تااااااا آخر عمر فرمانبردارشون باشه!اونایی که به میل خودشون ازدواج نمیکنن رو نمیگما،اونایی که خودشون دوس دارن یه کار دیگه بکنن ولی ژست فداکارانه میگیرن و به خاطر خوشایند و حرف این و اون یه کار دیگه میکنن رو میگم!اینجور آدما هم زندگی خودشونو خراب میکنن هم اطرافیانشون رو.....

آره میگفتم،منم همیشه وعده های غذایی خانواده مو درس کردم و کیک پختم و ظرف شستم و به خونه و زندگی رسیدم ولی هیچوقت ارزش خودمو در حد خدمتکار پایین نیاوردم.آدم میتونه هم به همسر و بچه و زندگیش برسه هم واسه خودش و علائقش وقت بذاره‌.خب طبیعیه که ازدواج و بچه دار شدن یه سری محدودیتها رو ناخودآگاه با خودش میاره،ولی این به معنای اسارت و بدبختی که نباید باشه.شما اگه به خودتون برسید و به خودتون اهمیت بدید.اگه زن اجتماعی باشید و فعالیت بیرون از خونه حالا یا به صورت کار بیرون یا هر صورت دیگه داشته باشید،اگه بتونید خونه و زندگیتونو مدیریت کنید،اونوقته که بچه تون بهتون افتخار میکنه!

من خوشحالم که ساشا هروقت میخواد نقاشی منو بکشه،منو با قیافه و موهای خوشگل و لباسای قشنگ و در حال مثلا کار با لپ تاپ یا کتاب خوندن میکشه!البته چندبارم در حال بستنی و شکلات خوردن کشیده منو!!!خخخخخخخ

خوبه که همچین تصویری تو ذهنش دارم.خوبه که میبینه مامانش میره سرکار.خوبه که یادش هست همیشه مامانش تو حسابش پول داره.خوبه که میدونه واسه انجام کاری،فقط تصمیم و رضایت پدرش شرط نیست و حتما باید مامانشم راضی باشه!خوبه که میبینه مامانش گاهی خسته است و غذا درس نمیکنه.خوبه که پیشنهاد رستوران رفتن از طرف مامانش کم نمیشنوه!خوبه که رفت و آمد مادرش با دوستانش و استخر و کتابخونه و باشگاه رفتن مادرشو میبینه!خوبه که میدونه میتونه سوالاشو از مادرش بدون خجالت بپرسه!خوبه که میدونه تحت هر شرایطی حتی اگه بدترین کار دنیا رو کرده باشه،مادرش پشتشه و به احدی اجازه نمیده بهش چپ نگاه کنه!خوبه که میبینه مادرش به پوستش به موهاش به سلامتیش اهمیت میده.خوبه که کتاب خوندن،موزیک گوش کردن و رقصیدن مادرشو میبینه،خوبه که فعالیت بیرون از خونه مادرشو میبینه!خوبه که....

ایناس که تو ذهن بچه تون می مونه.پس لطفا لطفا لطفا زن بودن رو با قربانی بودن اشتباه نگیرید.میتونید زن باشید و قهرمان خودتون و زندگیتون و همسر و بچه هاتون.یه زن میتونه با زن بودنش به یه زندگی جون بده!این خصلت و این توانایی رو خدا در وجودمون گذاشته و متاسفانه ماها ازش غافلیم.

اینکه زن و مرد تو جامعه هر دو فعال باشن و کار کنن و پول در بیارن نباید باعث بشه که خصلت و رفتار ماها شبیه مردا بشه.یه کاراییه که واقعا زنها نباید انجام بدن.بعضی زنها متاسفانه هیچ ظرافتی ندارن.نه تو ظاهر بلکه تو رفتارشون‌زمخت رفتار میکنن.فحشای بد میدن،رفتارایی میکنن که انگار صد ساله راننده کامیونن!!!والله!

اگه میخواید مادر خوبی باشید،اول باید همسر خوبی باشید.باید جلوی بچه تون شوهرتونو ببوسید و بهش ابراز علاقه کنید.منظورم معاشقه نیستش.بوسه هایی ساده که فقط نشونه عشق و علاقه است!متاسفانه ماها دعواها و فحش دادنامون جلوی بچه هاست و بوسه ها و ابراز علاقه مون تو اتاقای در بسته!!!تو فرودگاهها گاهی اگه ببینید یه مردی مسافره و چندتا زن دور و برشن و داره خداحافظی میکنه،اونی که ساده تر از همه خداحافظی میکنه و رو بوسی نمیکنه،همسرشه!!!!!تو بغل مادر و خواهر خودش بی خجالت میره و همو میبوسن،ولی با زنش دست میده واسه خداحافظی!!!!!توی جمع خانواده تونم به مناسبتهای مختلف و جشنهایی که برگزار میکنید،اگه پدر و برادرتون رو میبوسید واسه تشکر از کادو یا تبریک عید یا تولد یا هر چیز دیگه ای،همسرتونم بی خجالت ببوسید.این فرهنگ بوسیدن رو جا بندازید.زن بودن و علاقه به همسر نه خجالت داره نه شرم و حیا برداره!چه ربطی به حیا داره آخه؟نمیدونم چرا ماها همه چیو به همه چی ربط میدیم!

زن باشید و به زن بودنتون افتخار کنید.زن بودن شایستگی میخواد و باید هر روز خدا رو سپاسگذاری کنیم که ما رو شایسته همچین مقامی دونسته!وقتی نگاهمون به خودمون اینطوری باشه،کم کم مردها هم یاد میگیریم بهمون همینطوری نگاه کنن نه به چشم ضعیفه و شهروند درجه دو!

نظر مردم،حتی نزدیکترین کسانمون کمترین اثری تو خوشبختی و بدبختی مون نداره.پس جوری زندگی کنید که دوس دارید.یکی با عمل بینی و گونه و لب و بوتاکس و تزریق ژل به اینور و اونور احساس خوبی پیدا میکنه!خب بکنه!اصلا به ما چه که همه شدیم قاضی و حکم صادر میکنیم؟طرف صد کیلو بوده و پولشو داشته و دلش نمیخواسته رژیم بگیره و دوس داشته بره عمل کنه و بشه باربی!به ما چه؟دمش گرم!ما از قیافه ساده و دس نخورده خوشمون میاد؟اوکی!خیلیم خوب.ولی حق بدیم که ممکنه بعضیام جور دیگه دوس داشته باشن.اینا همه اوکی و قابل قبوله تا وقتی که خودمون دوس داشته باشیم و به خاطر رضایت خودمون باشه نه اینکه چون همه دماغاشون عملیه و لباشون برجسته،مام باید انجام بدیم!من خودم تا حالا نشده به کسی بگم وااااا تو چرا فلان کارو کردی؟حتی به خانواده و دوستای صمیمیم!خب لابد دوس داشته دیگه!مگه قراره همه چی باب میل ما پیش بره؟نمیدونم چرا بعضی از ماها خودمون محور خلقت میدونیم و فکر میکنیم همه باید حول ما بچرخن و طبق نظر و عقاید ما رفتار کنن.

همه این حرفها و قضاوتها هم از طرف خودمونه ها!الان تو اینستا برید عکس یه زن و شوهرو گذاشته باشن که خانمه خوشگل باشه!بعد بریم کامنتها رو بخونید!!وای وای وای!یعنی از هر سه تا زن،دوتاشون به این خانمه فحش میدن که اییییییش این چیه نکبت!این که همه جاش عملیه!واه واه چه هیکل زشتی داره!!!!!به خدا صد تا یکی هم مرد نمیبینی که به خانمه فحش بدن،ولی زنها.......

امان از بعضی ازین زنها!

خلاصه که اگه بخوام در مورد زن ها و زن بودن  حرف بزنم باید یه کتاب بنویسم.ولی دوس داشتم اینا رو به بهونه روز زن باهاتون درمیون بذارم.نمیخواستم تبریکات کلیشه ای بگم.خب این تبریکات همیشه هست و از همه میشنویم.دلم میخواست چیزایی رو بگم که شاید به درد دو نفر بخوره و به خودش بیاد و نخواد به بهونه زن بودن خودش رو پایین بیاره و زندگیشو به هیچ بگیره.

در آخر اینکه قدر خودتون و زن بودنتون و هزاران هزار صفت خوب و جالبی که خدا تو وجودتون گذاشته و تواناییهایی که دارید رو بدونید.

روزتون مبارک

هوای بهاریه اسفندم آرزوست!!!!

سلام

خوبید؟

ساعت هفت هستش و تازه ساشا رو راهی کردم مدرسه و سامم که از ساعت شیشه بیداره رو خوابوندم.گرچه هنوزم خوابه خواب نیست و تو خواب و بیداره.امروز ساعت پنج و نیم بیدار شدم.یه فنجون قهوه خوردم و نشستم سر کارام.یه کمی کار کردم و پاشدم رفتم تو تراس.عجیب بوی بهار میاد.بوی زندگی!دلم میخواست میرفتم بیرون پیاده روی!دلم میخواست میرفتم دربند!دلم هوای آزاد میخواد با یه عالمه راه رفتن.ازون راه رفتنایی که مقصدی نداره و اونقدر میری و میری تا خسته بشی!دلم خستگی بعد از راه رفتنو میخواد.یه کم تو تراس نشستم و فکر کردم.به روزایی که رفته،به روزایی که قراره بیاد و به حال و روز امروزمون.زندگی بسیار پر فراز و نشیبی رو گذروندم و الان چند سالیه که تقریبا تو یه آرامش و ثبات نسبیم.دیشب با دوستم تو تلگرام بحثم شد!کلی پیام رد و بدل کردیم و آخرم دیگه جواب ندادم!دیگه اعصابشو نداشتم!از اولم اشتباه کردم که جوابشو دادم.گند زد به شبم!اعصابم به هم ریخته بود و حوصله نداشتم.با شوهری بحثم شد.گفتم کارتو عوض کن.یعنی چی که نتونیم خارج از کشور مسافرت بریم؟گفت مگه میشه؟با اینهمه سابقه،کار به این خوبی و با اینهمه مزیتها رو ول کنم؟تازه این قضیه هم موقتیه و احتمالا یکی دو سال بیشتر طول نمیکشه!جر و بحث کردیم!ازون جر و بحثای مسخره که ته نداره!خودمم میدونستم دارم مزخرف میگم،ولی باید میگفتم!از درون پر بودم و باید سر یکی خالی میکردم.اینروزا زیادی شلوغ پلوغم.جسمی و روحی خسته ام و بی نهایت به یه ریکاوری اساسی نیاز دارم.دلم عجیب سفر میخواد!مامان اگه امسال این مشکلات براش پیش نیومده بود لااقل یه سفر چند روزه میرفتیم.

دیشب بعد از اون پیامای اعصاب خورد کن و به دنبالش اون جر و بحث مسخره،رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم.ساشا خوابیده بود و شوهری هم با سام تو نشیمن بود.داداش کوچیکه زنگ زد.نمیخواستم جواب بدم،ولی دادم.من با داداشم خیلی راحتم.دقیقا برعکس ارتباطم با خواهرم.اونام باهام راحتن.از همون دورانی که همه مون مجرد بودیم،هر اتفاقی براشون میفتاد به من میگفتن!هنوزشم خیلی چیزا تو زندگیشون هست که مامان اینا خبر ندارن و فقط من میدونم!

زنگ زد و تا حال و احوال کردیم،گفت،چی شده؟گفتم،هیچی!گفت،نه بابا از صدات معلومه یه چی شده!گفتم هیچی!فقط خسته ام!اینروزا خوابم خیلی کم شده و روزام اینقدر تحرک و جنب و جوش دارم که نمیفهمم چه جوری شب میشه!خلاصه یه کم براش حرف زدم.گفتم عیدم که مسافرتم کنسل شده.توام که امسال نیستی!اصلا دوس ندارم عید امسالو!گفت،اگه باشم؟!گفتم،مگه میای؟؟؟؟خبر اومدنش یه نوری بود وسط تاریکی خستگیام!گفت اینقدر کار و برنامه دارم که قائدتا نباید بیام.ولی خبر مریضی مامانو که شنیدم دیدم اگه الان نیام دیگه نمیتونم جور کنم بیام تا سال دیگه!خیلی خوشحال شدم!تا ساعت یک حرف زدیم و بعد خوابیدم.

نیومده بودم روزانه نویسی کنم.راستش از بس تو اینستا مینویسم،گفتن اتفاقات اینجا برام مثل دوباره کاریه.همه اش فکر میکنم دارم دوباره حرفا رو میزنم.دوستای زیادی هستن از قدیمی و جدید که میفهمم اینجا رو دارن میخونن.ولی نمیدونم چرا در سکوت!اهمیتی نداره.فقط برام جالب بود!

الان ساعت شده هفت و سی و پنج دقیقه و دارم فکر میکنم یه ربع بیست دقیقه ای بخوابم یا نه!از صبحونه ام فقط قهوه اشو خوردم و الانم گشنمه!به نظرم پاشم برم صبحونه بخورم و به زندگیم برسم بهتره.آخر هفته میخوام برم استخر.البته بیشتر از استخر دوس دارم برم ماساژ.شایدم هر دو.ببینم اگه بتونم هماهنگ کنم با این دوست همکارم که واسه پنجشنبه یا جمعه وقت بگیره بریم ماساژ.عاشق اینم که تو هفته های آخرسال،آخر شب برم بیرون و جنب و جوش مردم و دستفروشا رو ببینم.خیییییلی حال خوبی به آدم میده.در اینکه شبهای تهران بسیار زیباتر و باحال تر از روزهاشه که درش شکی نیس،ولی این شبای آخر سال اصلا یه چیز دیگه است.خریدای اصلی رو از هر پاساژ و هر جایی که دوس دارید انجام بدید،ولی حتما آخر شبا برید بیرون و کلی چیز میز و خنزل پنزل ازین دستفروشا بخرید.خیلی چیزای با مزه ای میشه خرید.اه اه اه چقده مانتوهای امسال زشتن!چرا اینشکلین؟البته که همه چی واسه عید نمیخرم و هروقت هرچی لازم داشته باشم میخرم.کفش و شلوار دارم،میخواستم یکی دوتا مانتو بخرم واسه خودم ولی اون یکی دوباری که رفتم بیرون،حالم بد شد ازینهمه مدلای زشت!

احتمالا پنجشنبه یا جمعه بریم ال سی وایکیکی شعبه چهار راه امیر اکرمش ببینیم واسه بچه ها چیزی داره بگیریم یا نه.حالا اونجا که رفتیم،همون خیابون ولیعصرو یه کم بالا و پایین کنم ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه!

واسه ناهار میخوام عدس پلو درس کنم.کنارشم سالاد کلم!گور بابای خستگی و دعوای با دوست و جر و بحث با شوهری!امروز یه روز تازه است!نباید با تلخیای باقی مونده از روز قبل شروعش کرد!صبح که پاشدم کلی پیام از دوستم داشتم.آخریاش ظاهرا عذرخواهی و دلجویی بوده.همه شونو نخونده پاک کردم!

این دم عیدی ول کنید دیگه بشور و بسابو.یه کم به خودتون برسید.آرایشگاه وقت گرفتید؟حتما یه تغییرای خوشگلی به خودتون بدید.رنگ موهاتونو عوض کنید،کوتاه کنید،فر کنید،صاف کنید.هاشور و سایه بزنید،خط چشم تتو کنید،بوتاکس بزنید.هرکی هرچی میخواد بگه،بگه!به خودتون برسید.عید که میاد،خونه تون از تمیزی و قشنگی برق بزنه،ولی خودتون خسته و وارفته و داغون باشید،چه فایده!اگه وقت دارید،هر روز غروب برید بیرون و دور بزنید.خودتونو رها کنید تو مردم!از دستفروشا چیزای بی کیفیت بامزه بخرید.خیلی حال میده!

تو خریدای اصلیتون ولی بعضی چیزا رو حتما جنس خوب بخرید.مثلا واسه کفش اصلا خساست به خرج ندید و جنس خوبشو بخرید.وسایل آرایش هم همینطور.کرمای خوب به خودتون بزنید که پوستتونو خراب نکنه.ادوکلنهای فیک که همه اش بوی گند الکل میده رو نزنید به خودتون.این یکی رو واسه رعایت حال اون بنده خداهایی که از کنارتون رد میشن،انجام بدید!خدا نکنه آدم سوار مترو بشه.من خب خیلی دیر به دیر امکان داره سوار مترو بشم.شاید نهایتا سالی یه بار دو بار.ولی خیلی دوس دارم.کلا هرجا که جنب و جوش باشه رو دوس دارم.مخصوصا اون دستفروشای توی مترو رو.همیشه هم تا برسم به مقصدم کلی چیز میز میخرم ازشون!ولی با اینکه دوس دارم،تنها چیزی که اذیتم میکنه همین بوی عطر و ادوکلنهای بدبوئه!نمیدونم رو چه حسابه که بعضیا فکر میکنن بوی عرقشون با ادوکلن پوشیده میشه!!!!باور کنید نه تنها پوشیده نمیشه،بلکه یه ترکیب تعفن آوری ایجاد میکنه که همه کسایی که در شعاع چند کیلومتریتون هستن هم ازش بی بهره نمی مونن!!!!

خلاصه که به خودتون برسید و به حرف هیچکی هم توجه نکنید.حرف باد هواست.هیچکی مهمتر و با ارزشتر و دوس داشتنی تر از خودتون تو دنیا نیس!

سام بیدار شده و نمیذاره بنویسم!

پست امروزم پر از پراکنده گویی و غرغر شد!اگه دوسش نداشتید،ببخشید!بعضی وقتام حال آدم اینجوریه دیگه!

مواظب خودتون باشید

دوستتون دارم

بای


روزهایی از جنس زندگی....

سلان

خوبید؟

بعد از مدتها دارم صبح پست میذارم.از خیلی وقت پیش شبا پستمو مینوشتم،ولی حالا دیدم وقت دارم و گفتم بهتره بشینم براتون بنویسم!البته الان که شروع کردم صبحه،حالا کی تموم بشه،خدا میدونه!خخخخخ

خب چه خبرا؟هوا رو حال میکنید؟حالا هی باز غر بزنیم که واااااای چقده هوا بده!چرا بارون نمیاد!چقد آلوده است!ببینید چقد تمیز و قشنگه!به به!آدم روحش تازه میشه.....

خب آخر هفته قبل نوشته بودم.از شنبه و یکشنبه با اجازه تون میگذریم و میرسیم به دوشنبه!

دوشنبه شوهری جایی کار داشت و نرفت سرکار.چندوقته سام خیلی شبا بد میخوابه!صدبار بیدار میشه!خب به تبع اون منم نمیتونم درست بخوابم و صبحها وقتی بیدار میشم سرم اندازه یه بادکنک گنده باد کرده است و مثل سنگ سنگینه!این هفته هم که به خاطر چالشی که با بچه های اینستا داریم،قهوه نمیتونستم بخورم و همین بیشتر کلافه ام میکرد.پاشدم و یه کم موزیک شاد گذاشتم و صداشم بلند کردم بلکم حالم بهتر بشه.شوهری رفت بیرون دنبال کاراش.صبحونه ساشا رو آماده کردم و خورد و خودمم یه سیب خوردم.واسه ناهارشون کته گذاشتم و کباب تابه ای درس کردم.شوهری اومد و یه کم با ساشا درساشو کار کرد و با سام بازی کرد و منم به کارام رسیدم.شوهری که هست راحت تر به کارا میرسم.ساشا ناهارشو خورد و سرویسش اومد دنبالش و رفت مدرسه.شوهری سام رو خوابوند و منم نشستم سر کارای شرکت و شوهری هم فیلم گذاشت و نشست به دیدن.فکر میکنم قراره تو شرکت یه تغییر و تحولاتی به وجود بیاد و این باعث شده همه به تکاپو بیفتن!البته خب این تغییرات و هیجانات در رده بالاهای شرکته،وگرنه من که نشستم یه گوشه و دارم ماست خودمو میخورم!

شوهری بعد از فیلمش خوابید و سام بیدار شد!پاشدم یه کم به اون رسیدم و باهاش بازی کردم.فقط و فقط میگه یکی بیاد با من بازی کنه و حرف بزنه!عزیزدل مامان!عشقن بچه ها به خدا!

ساشا از مدرسه اومد .کلوچه و شیر دادم واسه عصرونه بخوره و بعدش حاضر شدیم رفتیم فروشگاه و خرید کردیم.این موضوع مورد علاقه هر سه تاییمونه!یعنی هر سه مون عاشق خرید از فروشگاههای بزرگ و هایپریم!حالا باید سام بزرگ بشه و ببینیم اونم مثل ما میشه یا نه!فعلا که علی الحساب همگی هم نظریم!طبق معمول ساشا یه چرخ جدا واسه خودش برداشت!بذارید بچه هاتون اینکارو بکنن.اینجوری بهشون حس بزرگ شدن دس میده.بهشون اجازه بدید خودشون خوراکیا و چیزایی که لازم دارن رو انتخاب کنن و بردارن.خرید واجب زیادی نداشتیم و هرچی دیدیم و هوس کردیم رو خریدیم.یه سری مغز و کشمش و خرما خشکم خریدیم.شوهری هم که عشقه پنیره!یه مدل لیقوان گرفت واسه خودش.ازونا که بوی گوسفند میده و من و ساشا حتی ندیکشم نمیشیم!!!انگاری که گوسفنده پیشت نشسته بس که بو میده!اییییییییش!پنیر گودا و پارمزانم گرفت واسه روی پاستا و اسنک!خودمم پنیر تو غذا رو دوس دارم منتهی به خاطر چربی و سنگینیش کمتر میخورم.ولی شوهری اکثرا با غذاهایی که بشه خورد،میخوره!ساشا هم که کلی خوراکی واسه خودش برداشت با شامپو و خمیر دندون و مسواک و دوتا سی دی از بن تن و سگهای نگهبان!!

خلاصه کلی خرید کردیم و خوش گذروندیم و اومدیم خونه.خریدا رو جا به جا کردم و واسه شام هات داگ درس کردم و میزو چیدم و شوهری و ساشا خوردن و خودمم رفتم رو تخت دراز کشیدم و یه کم ،کافه پیانو،خوندم!رمانهای ایرانی که دوس دارم خیلی خیلی محدودا و شاید به تعداد انگشتان دست هم نباشن.ولی همونا رو هم صدبار خوندم و خیلی دوسشون دارم.از جمله همین کافه پیانو و رمانهای زویا پیرزاد که واقعا عاشقشونم.و صد البته تاریخیهای مسعود بهنود که خب اصلا یه چیز دیگه است.مخصوصا خانم!که شاهکاره!من کتابایی که دوس دارم رو هزار بارم میخونم.یعنی بعضی وقتا که دلم میخواد بخونم،همینجوری باز میکنم و از وسطاش چند صفحه میخونم!

بعدشم سام رو خوابوندم و خوابیدیم

دیروز صبح ساعت شیش بیدار شدم.هنوزم بعده سه روز یه کم سر درد داشتم.تا بچه ها بیدار بشن رفتم دوش گرفتم و بعدش یه لیوان شیر گرم کردم و خوردم.ساشا بیدار شد و صبحونه اش رو دادم و واسه ناهارش بیج بیج درس کردم وخونه رو مرتب کردم و کارامو راست و ریست کردم.ساشا ناهارشو خورد رفت مدرسه و منم حاضر شدم و اسنپ گرفتم و با سام رفتم شرکت.ماشین نبردم چون حوصله ترافیک غروب رو نداشتم و اینکه شوهری گفت اومدنی از شرکت میاد دنبالم.دوستم نیومده بود و با همکارم کارا رو انجام دادیم.یه خانمم جدید اومده و تازگیا بیشتر میبینمش!فکر کنم یه سر و سری با رئیس مالی داره!البته آقاهه خودش زن و بچه داره!واسه همین حس بدی نسبت به خانمه دارم!شایدم اشتباه کنم،ولی خب فکر میکنم همه تو شرکت همچین حدسی میزنن.چون عملا کاری اونجا نداره ولی یکسره تو دفتر این آقاست و خب از رفتارش اینجور برمیاد!امیدوارم که اشتباه کرده باشیم!من کاری به مردا و هوساشون ندارم،به نظرم هیییییییچ زنی نباید تحت هیچ شرایطی به خودش اجازه بده وارد زندگی یه مرد زن دار بشه!حالا مگه مجرد قحطه؟!در کل من با خیانت در هر نوعش و با هر توجیهی چه واسه زن و چه واسه مرد مخالفم!اون مردایی که پر رو پر رو میرن دوتا دوتا زن میگیرن و فکر میکنن کارشون قانونی و شرعیه رو که اصلا نمیفهمم!!!اونم خیانته!حالا گیرم که زنشون از رو حماقت،سادگی،اجبار یا هر چیز دیگه،قبول کرده باشه!بازم هیچ فرقی تو اصل ماجرا نداره!

بگذریم....

غروب شوهری اومد دنبالم و چقدرم که ترافیک بود!نزدیک ساعت تعطیل شدن ساشا بود.به شوهری گفتم خودمون بریم دنبالش.واسه همین به راننده سرویسش زنگ زدم و گفتم نره دنبالش.هنوز وقت داشتیم و چون روز قبلشم نرسیده بودم اصلا ورزش کنم و میدونستم الانم برسم خونه،از خستگی نای هیچ کاری رو ندارم،اینه که به شوهری گفتم،دلت میخواد تا تو میری دنبال ساشا،من برم باشگاه نیم ساعت تردمیل بزنم؟!!!!این مدل درخواست رو از خواهرزاده ام یاد گرفتم!!!عادت داره هرچیزی رو که خودش میخواد،خیلی سیاست مدارانه میندازه تو دهن طرف مقابل و از زبون اون میگه!مثلا میگه،دلت میخواد من یه شیرینی بخورم؟!!!ها ها ها یا به ساشا میگه،دلت میخواد اون اسباب بازیتو بدی من باهاش بازی کنم؟!خیلی باحاله روش درخواستش!

شوهری گفت ولش کن بابا خسته ای!گفتم نه!ورزش کنم بهتره!رفتم و خوبیش این بود که لباس زیر پالتوم راحت بود و تونستم یه نیم ساعتی ورزش کنم و بعدش یه کم نشستم تا عرقم خشک شد و با شوهری تماس گرفتم که گفت نشستم تو ساندویچی با ساشا داریم ساندویچ میخوریم!!!وایسا الان میایم.گفتم نمیخواد.بذار خودم میام.میخواستم به این بهونه یه کمم قدم بزنم.رفتم پیششون و نامردا داشتن ساندویچ میخوردن دو لپی!!گفت واسه تو بگیرم؟گفتم نه بابا!دیگه خوردن و اومدیم خونه.سریع پریدم تو حموم و دوش گرفتم و اومدم بیرون و رو مبل ولو شدم و یه کم با بچه های اینستا گپ زدیم و بعدش پاشدم موهامو خشک کردم و یه دستی به آشپزخونه کشیدم و گازو که ظهر تمیز نکرده بودم تمیز کردم و سرامیکای آشپزخونه رو تی کشیدم و دیگه واقعا باتریم تموم شده بود و دلم میخواست بخوابم.ولی سام نمیخوابید.یه کم راهش بردم و براش لالایی که دوس داره رو گذاشتم.میخوابید ولی به محض اینکه لالایی تموم میشد،بیدار میشد!!!!

سام رو دادم به شوهری و واسه شوهری و ساشا میوه پوست کندم و خودمم یه لیوان شیر خوردم و یه کم با ساشا ریاضی تمرین کردم چون فرداش امتحان داشت.بعدش ساشا خوابید و من و شوهری یه کم نشستیم حرف زدیم.خیلی برنامه ها تو ذهنمون داریم که داریم واسه انجامشون بالا و پایین میکنیم.هم پول زیادی میخواد و هم یه سری مقدمات دیگه!راجع بهش حرف زدیم.البته با مشارکت سام که همچنان تا ساعت دوازده شب با چشمای باز و ناز خودش نگامون میکرد و اصلا خیال خواب نداشت!دیگه واقعا داشتم بیهوش میشدم.شوهری گفت تو برو بخواب،من میخوابونمش و میارم میذارم تو گهواره اش.رفتم تو تخت و تا رفتم خوابم برد!اصلا نفهمیدم شوهری کی سامو آورد!

امروز ساعت پنج و نیم که سام بیدار شد و شیر خورد دیگه نخوابیدم.دست و رومو شستم و در تراسو باز کردم و یه کم هوای سرد و تمیزو دادم تو ریه هام و بعد نشستم سر کارام.اینکه کارای شرکت رو صبحها انجام بدم برام خیلی بهتره.توی روز به بقیه کارامم میرسم.یه ساعت بعد سام بیدر شد و دیگه نخوابید.اگه یه چیزه این دوتا بچه به من رفته باشه،همین کم خوابیشونه!!!

ساشا هم بیدار شد و شکلات صبحونه و نون خورد واسه صبحونه.بعدش سامو گذاشتم رو پام و با ساشا ریاضیشو کار کردم.بعدم یه سری تمرین براش نوشتم و الانم رفته تو اتاقش انجام بده.

اینقدر وسط پست هی جواب سوالای ریاضی ساشا رو دادم و با سام بازی کردم و یه بارم پوشکشو عوض کردم و جواب تلفن بابا رو دادم و به شوهری پیامک فرستادم که اصلا رشته حرفام از دستم در رفت و نمیدونم چی نوشتم!!!

یادش بخیر که در گذشته ای نه چندان دور،یکساعت کامل مینشستم و در کمال ارامش و حوصله،یه پست مبسوط مینوشتم!!!!االبته الانام همچنان مبسوط و طولانی مینویسم چون اصلا نمیتونم کوتاه تعریف کنم!ولی خب پیوستگی گذشته رو نداره احتمالا.چون زیاد وسطاش میرم و میام.به هرحال فعلا شرایط همینه و همین که میتونم بازم بنویسم،خودش خیلی خوبه!

خب دیگه برم که ناهارو حاضر کنم.

مواظب خودتون و عزیزاتون باشید

آخر هفته خوبی رو براتون آرزو میکنم

دوستتون دارم

بای

کار و زندگی

سلام خوبید؟

عاقا عجب ماه خوبیه اسفند.یه خواهش بکنم همین اول کاری؟تو رو خدا،لطفا،خواهشاً:اینقدر تو تلگرام،اینستا،تو عکسای پروفایلتون،نگید وااااای چه سال بدی بود امسال!چه سال نحسی بود!بره برنگرده این سال مزخرف!!!اینقدر اتفاقات بد رو روش زوم نکنید و مرتب پشت هم ردیف نکنید.این اتفاقات بد دل همه مون رو به درد میاره.من نمیدونم آمار مرگ و میر امسال بیشتر از سالای قبل بوده یا نه،ولی میدونم که اتفاقات منجر به فوتی که خیلی شدید باشه،امسال تعدادشون بیشتر بوده!

در اینکه تو این مملکت نمیشه به مرگ طبیعی مرد و همه مون از بی عرضگی و بی مسولیتیه آقایونه که داریم می میریم توش شکی نیس!

همه دارن یا تو تصادفات و سانحه های قطار و هواپیما می میرن،یا زیر آوار خونه های بی کیفیت می مونن،یا در اثر فشارای زیاد خودکشی میکنن،یام اگه از همه اینا جون سالم به در ببرن،از فرط غصه و ناراحتی سکته میکنن می میرن!!!!

همه اینا رو قبول دارم و میدونم.ولی اگه مرتب به خودمون و بقیه یادآوری کنیم که امسال سال گندی بوده،چیزی عوض میشه؟

پس شما رو به همه چیزای خوب و قشنگی که میشناسید و میدونید و میپرستید،اینقدر دنبال این نحسیها رو نگیرید.یه بارم تو یه پست اینستا گفته بودم که بس که همه مون ذهنمون رو متمرکز کردیم رو این اتفاقات بد،داریم یه انرژی منفی خیلی خیلی قوی ای رو منتشر میکنیم که باعث میشه همینجوری پشت هم پشت هم بدها برامون ردیف بشن و پیش بیان!قدرت ذهن و انرژیهای مثبت و منفی رو دست کم نگیرید.فکرامون رو مثبت کنیم.حداقلش اگه فکر میکنیم چیزای خوب نداریم که بهش فکر کنیم(که حتما داریم)لااقل به اتفاقات بد فکر نکنیم.این کارو که میشه کرد!

یعنی چی آخه وقتی یه اتفاق بد و یه فاجعه پیش میاد،میرن مردم تو اینستا و اینور و اونور دنبال عکسا و فیلمای مرده ها و ضجه های خانواده هاشون!!!!به خدا این خودش یه جور بیماریه!آخه چه لذتی داره!من خودم یه دخترخاله دارم که خدای اینجور کاراس!میره این چیزا رو میبینه و گوله گوله اشک میریزه!!!!خب چرا؟چرا باید بشینیم و مویه و زاریه اون بنده خداهایی که تو حال خودشون نیستن و دارن واسه عزیزاشون عزاداری میکنن رو ببینیم؟فکر میکنید اونا دوس دارن تو این حالت ازشون فیلم و عکس گرفته بشه؟!مگه میشه دوس داشته باشن آخه؟!مگه میشه یه عزیز از دست داده،دوس داشته باشه عکس جنازه عزیزش تو شبکه های مجازی دست به دست بچرخه؟!خو این چه کاریه؟!خودآزاری دارید مگه؟نبینید فرزندانم!عزیزانم!خوشگلای من!اصلا من بد!من بی احساس!شما خوب!ولی نبینید!اوکی؟!

خب حالا بعد از این حاشیه کوتاه،بریم سراغ تعریف کردنیا!!!

من نمیدونم چه جوری بعضی از دوستان میتونن حرفاشونو تو پستای کوتاه بزنن!این خودش یه هنره!من که عمرا نمیتونم تو چهار تا جمله اونجوری که دلم میخواد،مبسوووووووط حرفامو بزنم!!!!خخخخخخخ

خب از دیروز بگم که تعطیل بود.از قبلش هماهنگ کرده بودم با لیلا خانم که بیاد واسه نظافت.البته اتاق ساشا رو که یکی دو هفته پیش کلا ریخته بودم بیرون و هم تمیز کرده بودم اساسی هم تغییر دکوراسیون داده بودمش و دیگه کاری نداشت.کابینتها و کمدامونم که اون هفته تمیز کردم.یخچالم که شوهری شستش.دیگه موندش پرده ها و سرویسا و سرامیکا و تراس که گفتم واسه اینا لیلا خانم بیاد.

طبق معمول به موقع اومد و قبل از ساعت نه و نیم پیش ما بود.گفتم صبحونه خوردم.کارا رو بهش گفتم و گفتم که امروز فقط تا بعدازظهر وقت داریم.چون غروب کار داشتم و میخواستم برم بیرون.گفتش پس سرویسا و سرامیکها رو امروز انجام میدم و پنجره ها و دیوارا بمونه واسه هفته بعد.گفتم آره تا اون موقع به شوهری میگم درشون بیاره و میدم خشک شویی و دیگه بعد از اینکه پنجره ها تمیز شد،نصبشون کنیم!

شوهری بیرون کار داشت و ساشا رو هم با خودش برد و وسایلشونم با خودشون بردن که ازونطرف برن استخر!منم همراه لیلا خانم مشغول بودم.البته تا جایی که سام اجازه میداد و بقیه اش رو مشغول سام بودم.

ناهارم شوهری قرار بود پیتزا بگیره.ساعت یازده چایی درس کردم و با لیلا خانم نشستیم و چایی و بیسکوییت خوردیم.ساعت دو و نیم شوهری و ساشا اومدن.استخر رفته بودن و بهشون خوش گذشته بود.لیلا خانم کارش تموم شده بود.شوهری واسه اونام پیتزا گرفته بود که ببره خونه بخورن.دیگه بردش تا ایستگاه رسوند و برگشت.شوهری و ساشا پیتزاشونو خوردن و منم رفتم دوش گرفتم و اومدم و ناهارمو خوردم و هرکدوم یه طرف ولو شدیم!

غروب پاشدم یه کیک ساده رو گاز درس کردم و قهوه هم درس کردم و خوردیم و رفتیم بیرون.از دوستم آدرس یه متخصص پوست رو گرفته بودم.رفتم پیشش.شوهری و پسرا تو ماشین نشستن و من رفتم پیش خانم دکتر.پوستمو دید و گفت پوست خوبی داری!خداروشکر!!!

دو سه تا لک کم رنگ رو پوستم دارم که گفتم میخوام ببینم میشه با لیزر رفعشون کرد.گفت میشه ولی چون کمرنگن و پوستتم خوبه،من پیشنهاد کرمهای درمانی رو میدم واسه بازسازی و شادابی پوستت.خلاصه یه کم صحبت کرد و قرار شد تصمیممو بگیرم و دوباره برم پیشش.آخه به قصد لیزر رفته بودم.کرم خوبه ولی هم اینکه درمانش طولانی مدته و هم اینکه بالای نود درصد بعد از قطع کرمها پوست به حالت قبلش برمیگرده!!!زیاد دیدم اطرافم.اومدم تو ماشین و به شوهری گفتم حالا که اومدیم بیرون برم واسه خودم یه کم خرت و پرت بخرم.گفت پس مام میایم.فقط اگه بچه سردش شد یا گریه کرد،ما میایم تو ماشین منتظر می مونیم.باهم رفتیم و من دوتا شلوار و یه لگ خریدم واسه خودم و شوهری هم تو اون فاصله رفت و واسه ساشا ازین ماشین فلزی آتروباتا خرید!!!عشق ماشینن این پسرا!بازم دلم خرید میخواست،ولی سام داشت کم کم بی قراری میکرد و میدونستم پیش باباش تو ماشین نمی مونه.اینه که برگشتیم.خونه که رسیدیم،مدیر ساختمونمون جلو در واحدشون بود.حال و احوال کردیم.گفت نسکافه مو جدیدا از یه جای جدید میخرم خیلی عالیه!اگه خواستی بگو برای توام بگیرم.گفتم قهوه هاش چطوره؟گفت نمیدونم.این سری فقط نسکافه گرفتم ازش که خیلی خوب بود.این خانم خودش قهوه خور حرفه ایه و وقتی بگه یه مدل کافی عالیه،یعنی واقعا عالیه!بازم با اینحالی یه مقدار برام ریخت تو ظرف و داد بهم و گفت حالا تست کن ببین اگه دوس داشتی،واسه توام سفارش بدم.گفتم اتفاقا چون امسال داداش کوچیکه احتمالا نمیاد ایران،ذخیره قهوه ام داره ته میکشه!من خودم قبلا دوستم از یه مغازه تو مروی برام قهوه میگرفت که خوب بود.ولی الان چند ساله که داداشم برام میاره و راستش دیگه کمتر بقیه قهوه ها به دهنم مزه میکنه و به نظرم خوب میاد.خلاصه ازش تشکر کردم و اومدیم بالا.واسه شام همبرگر سرخ کردم با سیب زمینی!ظهر فست فود،شب فست فود!!!اینم شد زندگی!!خخخخخ البته من خودم بیشتر فست فود خورم تا سنتی خور!ساشا هم همینطور!به جز شوهری که تو همه چی با سنتیش بیشتر حال میکنه!از موسیقی بگیر تااااااااااا غذا!

امروز صبح ساعت پنج بیدار شدم و ازون نسکافه ها که خانم مدیر داده بود واسه خودم درس کردم که خوشمزه بود.باید بگم برام بیاره.بعدشم نشستم سر کارای شرکت.سکوت صبح رو دوس دارم.دلم میخواست یه کم لای پنجره رو باز کنم تا هوای خنک صبح بیاد تو،ولی ترسیدم بچه ها سردشون بشه.شوهری رفت سرکار و ساعت شیش و نیم صبحونه حاضر کردم و ساشا رو بیدار کردم.صبحونه اش رو خورد و حاضر شد،سرویسش اومد و رفت مدرسه.منم یه کم دراز کشیدم و یه ده دقیقه ای چرت زدم و بعدش سام بیدار شد و دیگه ام نشد بخوابم.پاشدم یه سری لباس ریختم تو ماشین و بعدش واسه ناهار قیمه پلو درس کردم.مامانم زنگ زد.رفته پیش یه دکتر دیگه و گفته اول باید قبل از عمل آزمایش تیروئید بدی تا ببینیم یه وقت کم کاری تیروئید نداشته باشی.چون در اینصورت نمیشه عمل کرد!نمیدونستم همچین چیزی رو!

لباسشویی کارش تموم شد و لباسا رو پهن کردم و سامم که دو دقیقه نخوابید و یه سره میخواست پیشش باشم.ساشا اومد و ناهارشو دادم.همکارم زنگ زد.تو یه مورد کاری به مشکل خورده و میگه احتمالا شما اشتباه کرده بودی!!!!!!صد بار زنگ زد و هی هر دفعه یه چیزی رو چک کردیم.دور و برم پر شده بود از کاغذ!!!سامم رو پام بود و تا میذاشتمش زمین بیدار میشد.خلاصه از ساعت دو تا پنج مشغول حساب کتاب و تلفن و تلفن بازی بودیم!کلافه شده بودم!آخرش ساعت پنج و نیم دوباره زنگ زد و هر هرکنان برگشت گفت،دیدی چی شد خانم فلانی؟اصلا اشتباهی نشده بود و من تو محاسبه تنخواه تو رقم آخرش اشتباه کرده بودم!!!!!منو میگی!تمام حرصمو از به هم ریختگی خونه و نخوابیدنای سام و ناهار نخوردنمو خستگیمو همه رو باهم خالی کردم سرش!!!گفتم مرد حسابی،تو به جای اینکه چهار ساعت وقت منو بگیری و منو از کار و زندگی بندازی اول بشین حساب کتابای خودتو درس انجام بده!!!گند زد تو بعدازظهرم مردک خنگ!!!شانس آورد پشت تلفن بود و نزدیکم نبود!وگرنه دیگه خونش پای خودش بود!آخه انصافه منه بیچاره که از صبح ساعت پنج یه فنجون نسکافه خوردم و کلی کار کردم،تا ساعت شیش عصر گرسنه بمونم!حالا اونم هی عذرخواهی میکرد و میخواست اشتباهشو ماست مالی کنه!

هیچی دیگه اشتهامم کور شد و اصلا دلم غذا نمیخواست.فقط یه قاشق همون از تو قابلمه پلو گذاشتم دهنم!!

واسه شام کتلت درس کردم.شوهری اومد و شام خوردیم و میزو جمع کردم و رو مبل ولو شدم.سام از بعدازظهر تا حالا نخوابیده.نوزاد واقعا یه آدم فول تایم میخواد واسه نگهداریش!یعنی اگه آدم هیچ کاریم تو خونه نداشته باشه،همین که یه نوزادو از صبح تا شب نگه داره،به آخر شب نرسیده،شارژش تموم میشه!واقعا از آدم انرژی میگیره!صد البته که شیرینم هست!

به شوهری گفتم فردا باید یه سر برم شرکت.تو پرایدو ببر،سمندو بذار واسه من.آخه پریروز که سوار شدم،دنده سه اش خوب جا نمیرفت!تو باهاش برو که برگشتنی ببری تعمیرگاه نشونش بدی.گفت باشه.پس باید بنزین بزنی.گفتم ببین اگه حالشو داری الان برو بزن که دیگه من فردا نرم پمپ بنزین با بچه.

الان شوهری رفته ماشینو بنزین بزنه و ساشا هم طبق قراری که از اول سال گذاشتیم،شبای چهارشنبه و پنجشنبه اجازه داره دیر بخوابه،چون مدرسه نداره و الانم نشسته واسه بار هزارم،انیمیشن ماداگاسکار رو میبینه و سامم که انگار نه انگار ساعت یازده شبه و همچنان با چشمای باز و خوشگلش تو بغل منه!منم چشم انتظار خوابیدن اونم که بخوابم!چشامم داره قیلی ویلی میره!

این پستو ساعت هفت هشت شروع کردم و الان بالاخره تموم شد.نمیدونم از بس رفتم و اومدم طولانی شد،یا از بس طولانی نوشتم!اگه مورد دوم باشه که بیچاره چشمای شما!

آخر هفته خوبی رو براتون آرزو میکنم.

مواظب خودتون باشید

شب بخیر

بای