روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

این روزا.....

سلام

خوبید؟چه خبرا؟تعطیلات چیکارا کردید؟

یادم نیس تا کی نوشته بودم!حالا اشکال نداره.مال همین چند روزو مینویسم و دیگه زودتر میام که قاطی پاطی نشه!

شوهری گفته بود که واسه تعطیلات بریم شمال ولی من راضی نبودم.آخرم راضیش کردم که نریم.آخه تعطیلات اینجوری که چند روزه است و فرصت خوبیه،همه میرن شمال!!!اونوقت آدم باید مسیر سه چهار ساعته رو حداقل هفت هشت ساعت تو راه باشه.منم که متنفرم از ترافیک.تازه الان که سامم هست و هم اون اذیت میشه هم ما!حالا یه فرصت دیگه میتونیم بریم.

پنجشنبه واسه ناهار ماهی شیر شوهری گرفته بود،سرخ کردم .سیب زمینی هم سرخ کردم و سبزی پلو هم درس کردم.با مامانم تلفنی نزدیک یکساعت حرف زدیم.اولش شاکی بود که چرا نرفتیم.آخه بیست و هشت صفر،نذری شله زرد داره هر سال.گفت میومدین واسه نذری.گفتم نشد دیگه.خداروشکر سام خواب بود و مام از فرصت استفاده کردیم و کلی حرف زدیم.بعدش به خواهرم زنگ زدم.گفت بعدازظهر پروازمونه.داشت وسایلشونو جمع میکرد.یه کمی حرف زدیم و بعدش دیگه یه دستی به خونه کشیدم و ساعت سه شوهری اومد.

ناهار خوردیم و دراز کشید نیم ساعتی خوابید و بعدش پاشدیم رفتیم بیرون.لباس فرم ساشا مشکل پیدا کرده بود.یعنی از اولشم خوب ندوخته بود.روپوشش نافرم بود و شلوارش تنگ!!شلوارش روز قبل تو مدرسه پاره شده بود.به خیاطیه زنگ زدم و گفتم اگه پارچه اش رو دارید،پسرمو بیارم اندازه هاشو بگیر دوباره بدوز براش.گفت بیار.رفتیم و گفت یه دست دوخته دارم.بپوشید اگه خوبه،همینو بردارید.خوب بود فقط یه کم گشاد بود که همونجا درستش کرد و همونو براش خریدیم.

بعدش رفتیم و یه دوری زدیم و دو دست لباس واسه سام و یه پتو سه گوش خرگوشی و یه دست سرهمی زمستونه خوشجلم براش خریدیم.ساشا هم یکی ازین بازی خلاقیتهای رباتی خرید و منم چندتا لباس زیر!میخواستم یه سری وسیله آرایشم بخرم ولی گفتم باشه یه وقت دیگه.بعدشم از داروخونه یه پستونک دیگه هم واسه سام خریدم.اونی که داره ارتودونسیه.اینو سر گرد گرفتم.آخه اونو بعضی وقتا خوب نمیگیره.گفتم شاید با سرش مشکل داره.

بعدم انار و نارنگی خریدیم و اومدیم خونه.

ساشا گفت واسه من نیمرو ربی درس میکنی؟گفتم آره.به شوهری گفتم توام میخوری؟گفت،آره.واسه اونا درس کردم و خوردن.آها فیلم وارونگی و برادرم خسرو رو هم گرفته بودیم که ببینیم.برادرم خسرو رو دیدیم.نمیدونم گریم ناصر هاشمی اینجوری بود یا اینکه واقعا اینقدر پیر شده!!اصلا یه جوری شدم.انگار متوجه بالاتر رفتن سن خودم شدم!تو اون سریال سمندون که بازی میکرد،دوسش داشتم.به شوهری میگفتم،کاش گریم باشه!اینجوری که فکر کنم بازیگرای نسل ما پیر شدن،خودمم احساس پیری میکنم!!میگفت حالا شایدم گریم نباشه و موهاش ارثی سفید شده باشه!چه میدونم والله!بعضی وقتا بعضی چیزای کوچیک یهو آدمو به هم میریزه!

فیلمش بد نبود.خب بازیگراش خوب بودن و بازیاشونم خوب بود.ولی خب فیلمنامه اش در حد یه فیلم بلند نبود.یه جورایی چیز خاصی نداشت.البته بدم نیومد.ولی خب انتطارم بیشتر بود.بعدش انار خوردیم و ساشا و شوهری پیک آدینه اش رو حل کردن و منم چند صفحه ای کتاب خوندم.بعد ساشا خوابید و سامم خوابوندم و فیلم وارونگی رو گذاشتیم ببینیم که وسطش برق رفت!!!یه کم تو تاریکی نشستیم و حرف زدیم و میخواستیم بخوابیم که برق اومد.ولی دیگه حس فیلم دیدن رفته بود!!

خوابیدیم!

جمعه که بیدار شدم سرم درد میکرد.سام خوب نخوابیده بود و منم همه شب بیدار مونده بودم.صبحونه خوردیم و شوهری میخواست بره بیرون که سر مساله ای داشتیم حرف میزدیم که بحثمون شد و بحثه تبدیل شد به دعوا!!!دعوای بدی بود!اعصابمون خورد شد.یه کم بعد شوهری رفت بیرون و منم دراز کشیدم و یه کم تو اینستا چرخیدم و پست گذاشتم و با بچه ها حرف زدیم.بعدش واسه ناهار ماکارونی درس کردم و بعدش سام آروم بود.به ساشا گفتم پیشش بشینه نقاشیشو بکشه تا من برم حموم.در حموم رو نیمه باز گذاشتم و رفتم تند تند حمومم رو کردم و اومدم بیرون.سام ولی یهو دوباره گریه اش شروع شد.جدیدا بعضی روزا یهو گریه میکنه و هیچ جوره هم ساکت نمیشه!خلاصه بغلش کردم و راه میبردمش!شوهری اومد و یه کم اون راهش برد و گفت بیا ببریمش بیمارستان به دکتر نشونش بدیم!

حاضر شدیم و رفتیم و دکتر دیدش و دوتا قطره داد.ساشا رو هم نشونش دادیم.هنوز سرفه میکنه.گفت چرک نداره گلوش.از همون آلرژیشه!باز آلودگی هوا زیاد شد و آلرژی این بچه عود کرد!داروهاشونو گرفتیم و اومدیم سمت خونه.

شوهری گفت بریم ناهار کباب بخوریم؟باهاش سرسنگین بودم.گفتم نخیر!!!ناهار ماکارونی درس کردم.گفت اونو شام میخوریم!ساشا گفت،پس پیتزا بخوریم.رفتیم و خوردیم و بعدش رفتیم خونه.

غروب یهو به سرم زد که خونه رو خلوت کنم!حالا سامم بیدار بود و یه کم میومدم پیش اون و یه کم خونه رو مرتب میکردم.چندتا گلدون بزرگ که تو راهرو و نشیمن بودن و دوتا صندلی تک رو برداشتم و گذاشتم تو تراس که به شوهری بگم فردا ببره بیرون بندازدشون.آشپزخونه رو هم یه تغییرات کلی دادم و رو دوتا اپن ها رو کاملا خالی کردم!خیلی خوب شد!شامم که داشتیم.خوردیم و به شوهری گفتم بقیه فیلمو ببینیم؟گفت،نه!ولش کن.به نظرم قشنگ بود ولی فیلمش!حالا باید یه روز بذارم باز ببینمش.به جاش برف روی کاجها رو گذاشتیم و دیدیم.من دیده بودمش.شوهری ندیده بود.دوسش دارم.نقش مهناز افشار با بقیه فیلمهاش به نظرم متفاوت تره و قشنگتره.بعدشم سامو تو کریر خوابوندم و دیگه نبردمش تو گهواره اش بذارم و خودم رفتم رو تخت خوابیدم و شوهری میخواست فیلم ببینه.گفتم هروقت خواستی بیای بخوابی،سام رو هم بیار بذار تو گهواره.

امروز صبح شوهری یه سر رفت شرکت و ساعت ده اومد.باهم سام رو بردیم واسه قد و وزن.خداروشکر اون کمبود وزنش جبران شده!بعدش یک کیلو شیرینی دانمارکی و یه بسته کلوچه دارچینی خریدیم و اومدیم خونه.ساشا مشقاشو مینوشت.تند تند واسه ناهار استامبولی درست کردم.چون ساشا بعدازظهری بود و باید زودتر ناهارشو میخورد و میرفت مدرسه.ناهارشو دادم و سرویسش اومد و رفت مدرسه.من و شوهری ولی چون دیر صبحونه خورده بودیم،سام رو بردیم حموم و خوابوندیمش و خودمون ساعت سه ناهار خوردیم و بعد دوباره راجع به همون موضوعی که منجر به دعوامون شده بود حرف زدیم.منتهی در آرامش!هر دومونم میدونیم که قضیه ایه که در حیطه توان ما نیست و از قدرت ما خارجه.منتهی این حل نشدنش رو مخممونه و هرازگاهی اینجوری میندازدمون به جون هم!البته شوهری خیلی راحت تر باهاش کنار میاد و سپرددش به زمان،ولی من اصلا نمیتونم کنار بیام و میخوام که زودتر حل بشه!

ساعت چهار و نیم شوهری خوابید و منم ظرفهای ناهارو شستم و چایی دم کردم و پنکیک درس کردم.ساشا اومد و شوهری هم بیدار شد و عصرونه خوردیم.

واسه شام کوکو سیب زمینی درس کردم.به شوهری گفتم سام رو بخوابونه تا من یه کم آشپزخونه رو تمیز کنم.سام ولی لج کرده بود و نمیخوابید و یکسره گریه میکرد.سینک و گاز رو چندکاره ریختم و تمیز کردم و آشپزخونه و زیر میز ناهارخوری رو هم تی کشیدم.خلاصه تند تند نیم ساعته به کارام رسیدم و سام رو گرفتم.ولی اصلا ساکت نمیشد.چشماش داشت از خواب بسته میشد ولی نمیخوابید.

غروبی که حمومش میکردیم دیدم بالای رون پاش مثل کهیر زده.البته دیروزم دیدم اینجوریه.ولی کم بود.امروز بیشتر شد!به شوهرس گفتم فکر کنم واسه پوشکشه.از اول براش مای بی بی میپوشوندم.منتهی این هفته شوهری که رفت بخره،مای بی بی نداشت و مولفیکس خرید!فکر کنم ازون باشه.نمیدونم شایدم نباشه.شوهری گفت بیا ببریمش دکتر!گفتم نه بابا این وقت شب!برو داروخونه بگو ببین پمادی چیزی میشه بهش زد.بگیر و بیار.نمیخوام را به را بچه رو ببرم دکتر!

هیچی دیگه،الان شوهری رفته داروخونه و سامم بالاخره تو بغل من خوابید و گذاشتمش رو تخت.نمیدونم میخوابه یا باز بیدار میشه.طفلی بچه وقتی گریه میکنه دلم کباب میشه!آدم چون نمیدونه بچه چش شده و اونم نمیتونه دردشو بگه،کلافه میشه!

غروب که سام خواب بود و خودمم بیکار بودم،گفتم تا قبل از اینکه شام درس کنم،این پست رو بنویسم!حالا ساعت شده یازده شب و من تازه دارم تمومش میکنم.

بازم میگم،بچه داری خیلی خیلی سخته،ولی در کنارش فوق العاده لذت بخشه!الهی الهی الهی خدا نصیب هرکی که میخواد و آرزوشو داره بکنه.


آخ سام بیدار شد!من برم...

بای

نظرات 11 + ارسال نظر
شهره 30 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 04:53 ب.ظ

ای جان چه شیرین نوشتی. همیشه شاد وسلامت باشی کنار عزیزات.من درگیر بچه کلاس اولیم اگر نظر نذاشتم یه روز بدون میخونمت همیشه فقط شلوغم.فدااا

قربونت برم عزیزم
اشکال نداره عزیزم.شاد و سلامت باشی

نیاز 29 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 01:02 ب.ظ

سلام مهناز جونم
خوبی؟؟
دیشب اومدم اینجا دیدم اینهمه پست .باور میکنی من تقریبا هر روز میومدم اینجا فکر میکردم همون پستای قبلیه
احتمالا قالب عوض کردی که متوجه شدم.آره؟؟؟؟
به به به سلامتی زایمان کردی.خیلی دوست داشتم بدونم الان ماه چندمی.ولی خب اینستا که ندارم.
آقای سام.
ای جان.قربونش برم..دیشب همه پستاتو خوندم.نصفه شب بودم.دیگه آخرش با چشمای بسته میخوندم.احساس میکنم جوجه خیلی ناقلا باشه
مهنازی خاطرات زایمانتو بنویس زودتر

روده درازی کردم شرمنده.میبوسمت

سلااااام عزیزم
خوبی؟پسر گلت خوبه؟قربونت برم که اینقدر با معرفتی!
آره قالبشو چند روز پیش عوض کردم.
آخی عزیزم....
آره فکر کنم ازون شیطونا بشه
امروز نوشتم عزیزم
این چه حرفیه.خوشحالم که هستی!

سارا 29 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 11:37 ق.ظ

سلام مهناز جونم خوبی
خداروشکر که آشتی شدین واقعا تو فکرت بودم همش میگفتم خدا کنه آشتی بشین خیلی بده قهر کردن ولی خداییش بعدش لذت داره
واااای الهی بگردم وقتی از خریدایه نی نی تعریف میکنی وای وای میمرم مهناز من خیلی حوس کردم نکن با من توروخدا تعریف نکن کار دست خودم میدما
خیلی گوگولین نی نی مخصوصا از نوع پسر منکه عاشق جنس پسرم
ببوسشون دوتا نقل و نباتتو شاد باشی

سلام عزیزم قربونت
آره قهر بده.ولی بعضی وقتا جهت تجدید قوا لازمه
خب اینا رو میگم که هوس کنید و بچه بیارید دیگه
منم عاشق پسرم.
فدای تو

مامان طلاخانوم 29 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 10:07 ق.ظ

سلام مهناز جون
دست گلت و شوهر نازنینت درد نکنه بابت کمک به مناطق زلزله زده.خدا بهشون صبر و تحمل بده واقعا خیلی درناکه
ای جووووونم به شما خانم اکتیو
بابا بچه خوابه بگیر استراحت کن همش کار میتراشی واسه خودت
تغییر دکوراسیون هم مبارکه ادم دوباره انگار جون میگیره. خیلی خوبه
پسرای گلتو ببوس
من عاشق عطر زیر گلوی نوزاد هستم .هروقت زیر گلوی سام کوچولو رو میبوسی.ی دونه هم از طرف من با مکث فراون ببوس ای به قربونش
همیشه در کنا هم شاد باشین عزیزم

سلام عزیزم
دست همه کسایی که این روزا کمک کردن درد نکنه.مام همینقدر از دستمون بر میومد.
اره والله.شوهری هم همینه بهم میگه!مرض دارم دیگه!خودم واسه خودم کار میتراشم
چششششم!همین الان اینکارو کردم
فدات

مینا وفندق توراهش 28 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 11:37 ق.ظ

سلام عزیزم, خیلى خوشحالم که برگشتى,اتفاقى اومدم سرزدم دیدم به به مهنازى برگشته مهنازجون میگم شایدسام نفخ داره چون دخترمنم اوایل اینجور بود که من توخوردن یه چیزایى پرهیز کردم خوب شد, البته خودت باتجربه ترى ولى چون این مساله برامن پیش اومده گفته بگم, من الان دخترپنج ماهو نیمشه نفخ نداره دیگه فقط چیزى که اذیتم میکنه رفلکس معده داره خیلى شیربالا میاره

سلام عزیزم
قربونت برم
نی نی چطوره؟اره عزیزم دل درد بچه بخشیش به تغذیه مادر بستگی داره.
از کمر بدارش روی بالشت.یعنی کلا بالاتنه اش بالاتر از پایین تنه اش باشه.ساشا هم رفلکس داشت و اینجوری میخوابید و خیلی ارومتر میشد.

مامان روژین 28 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 07:58 ق.ظ

منم عاشق تغییروتنوعم بعضی وقتام خونه روکلاعوض میکنم ولی بعدش کمردردمیادسراغم ودستامم بدجوراذیتم میکنه ولی منم عمراازروبرماهمیشه دلم میخوادازاون پیرزنایی بشم که صورتشون ملیح ومهربون هس ویه نورخاصی توصورتشون دارن

تغییر دکوراسیون هرچقدرم کوچیک باشه،بازم کلی خونه رو عوض میکنه و روحیه آدمو خوب میکنه.خب اون سیگینا رو تنهایی جا به جا نکن اصلا.الان متوجه نمیشی،چند سال دیگه عوارضش میاد سراغت!
من دوس دارم ازون پیرزن باحاله بشم که خوش تیپن و آرایشای خوشگل میکنن و به خودشون میرسن.مادربزرگ خودم اینجوری بود.اینقدر قشنگ میپوشید و به خودش میرسید که کیف میکردی!باورت نمیشه،هرماه میرفت مسافرت و حداقل هفته ای دوبار میرفت بیرون کباب و جیگر میخورد!کلا به خودش خیلی میرسید!خدا بیامرزدش

سمیه 27 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 11:54 ب.ظ http://dreams22.blogsky.com

اینطوری که شما تعریف کردی دلم ازدواج و بچه خواست... خیلی بیشتر از قبل
مجردی خوب نیس. خیلی روتینه
آم هیچ مسئولیتی نسبت به دنیا نداره... کلافه میشه آدم
ایشالا همیشه خوشبخت باشین

شما مجردی عزیزم؟
به نطر من ازدواج و بچه داشتن واسه کسی که واقعا خواهانش باشه،خیلی خوبه!حالا اونا که کلا تو فاز ازدواج و این داستانا نیستن که بحثشون جداست!
ایشالله زندگی شمام پر از هیجان و شور و عشق باشه

سمیرا 27 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 11:51 ب.ظ http://s64.blogfa.com

اینم بگم که لال از دنیا نرم یه وقت

من حتی با دیدن سالخوردا تو بیرون اعصابم میریزه بهم و هی میگم

آخییییی....

واستا یه چی تعریف کنم بخندی:

اونروز صبح که رفتم پارک ورزش کنم..سوار هرکدوم وسیله ها میشدم

هی نق نق کنان انجام میدادم..که یهو

دیدم یه پیرمرد حدودا هفتاد ساله روزنامه به دست اومد رو وسیله

ورزشی و به قران یکککک با اشتیاق و نشاط تحرک داشت که منم

تو دلم گفتم:

خاااااااک تو سرت سمیرا ببین چه زود داری خودت میندازی..از این

یاد بگیر

باز قدیمی ترها ولی جون دارن و ارامش بیشتر...ما امروزیا نه جون

داریم نه اعصاب پصاب

البته به ساشا جون بگو

سعیییی میکنیم از این پیرای باحال ماحال باشبم ما

آخ آخ سمیرا من عاشق این پیرمرد پیرزنای خوشگلم که قشنگ لباس میپوشن و به خودشون میرسن!اینقد دوس دارم وقتی میبینم میان تو پارک با دوستاشون قدم میزنن یا باهم ورزش میکنن.
دقت کردی قبلا چقدر پیرزن پیرمرد زیاد بود؟الانا دور از جون،هیچکی به پیری نمیرسه!بس که همه جوون جوون میرن!
ما که حتما ازون باحالاش میشیم

سمیرا 27 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 11:38 ب.ظ http://s64.blogfa.com

اینم بگم و برم

مهناز خوبه تو خونه و چیدمان انقد تنوع به خرج میدی...اینکارا برای روحیه

عالیه و نشاط میاره

ای جاااانم.دلم واسه کامنتهات تنگ شده بود!
به مامانم رفتم!مدرسه ای که بودیم،بیشتر روزا از مدرسه که میومدیم میدیدیم دکور خونه عوض شده!حالا منم اینجوری شدم.
آره خیلی خوبه.مخصوصا روزای اول که تغییراتو انجام میدی،مدام یه حس خوب داری!انگار وسایل جدید خریدی!

سمیرا 27 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 11:36 ب.ظ http://s64.blogfa.com

خوشم میاد خوش سلیقه ای..تو انتخاب بازیگرا ...ناصر هاشمی اره خیلی

افتاده حال شده...من فیلم اقا یوسف رو خیلی دوس دارم..اونجا نقش

بابای هانیه توسلی رو داره...

اینروزا منم تو این فکر زیاد میرم که سنمون هی داره بالا میره و هییی غصه
میخورم

آره منم دوسش دارم.ندیدم این فیلمو که میگی.باید بگیرم ببینمش.
میدونی سمیرا،از وقتی بچه بودم از پیری بدم میومد.یعنی همیشه آرزو میکردم پیر نشم!!!!
حالا جالبیش اینه که ساشا هم دقیقا همینجوریه.یعنی بعضی وقتا میشینه غصه میخوره از اینکه من و باباش بعدا قراره پیر بشیم!!!!

سمیرا 27 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 11:34 ب.ظ http://s64.blogfa.com

اره اره لذت بخشه بچه داری..درست میگیمیدونی حال و هوای

خونه رو به نظرم عوض میکنه بچه...مهناز جون من انقده بووووی

بچه کوچولو رو دوس دارررررم

دقیقا همینه!وقتی بچه میاد،آدم یادش میره قبلا که بچه نداشت روز و شباشو چه جوری میگذروند!کلا فضای خونه رو تغییر میده و یه روح خاصی به زندگی میده.
اوووووووف بوی بهشت میدن سمیرا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.