روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

آخر هفته در خانه

سلام

خوبید؟عصر جمعه تون بخیر

میخواستم طبق قولی که به دوستای اینستا داده بودم،قضیه زایمان و تولد یهویی جوجو رو بنویسم،ولی بعدش فکر کردم حالا یکی دو روز روزانه نویسی بکنم تا روال قبلی وبلاگم دستم بیاد،بعدش براتون مینویسم.

دیشب بعداز اینکه شوهری اومد شام خوردیم و ساشا خوابید.سام(جوجه کوچولومون) بیدار بود.گفتم نخوابه که شب بیشتر بخوابه.با شوهری نشستیم حرف زدیم و فیلم خوب بد جلف رو گذاشتیم دیدیم.شوهری اولین بار بود که میدید.گفته بودم که میونه خوبی با فیلمای ایرانی نداره.من ولی بار سوم بود که میدیدم و اینبارم اندازه همون دوبار،خندیدم!خیلی باحاله این فیلم!آخراش یه کم بی مزه میشه،ولی اینقدر لحظه های بانمک و خنده دار داره که میشه اون قسمتهاشو ندیده گرفت.حمید فرخ نژاد عاااااالیه!

خلاصه که کلی خندیدیم.بعدش خواهرشوهر بزرگه به گوشی شوهری زنگ زد.بعداز تولد سام،مادرشوهر که به هیچکدوممون زنگ نزد،خواهرشوهر بزرگه به جفتمون زنگ زد و تبریک گفت.پدرشوهرم به شوهری زنگ زد و تبریک گفت.البته به منم زنگ زده بود ولی من نشنیده بودم و بعدا شماره اش رو روی گوشیم دیدم که دیگه زنگ نزدم بهش.خواهرشوهر کوچیکه هم به شوهری زنگ زد.البته خب اون حق داشت.چون یک ماه قبل از من زایمان کرده بود و من و شوهری هیچکدوم بهش زنگ نزدیم و تبریک نگفتیم.بازم اون لااقل به داداشش زنگ زد.برادرشوهر کوچیکه و جاری هم بهمون زنگ زدن.

خلاصه خواهرشوهر زنگ زد و یه کم با شوهری حرف زد و بعدش خواست که با من حرف بزنه و شوهری گوشی رو داد بهم و خیلی گرم و صمیمی حال و احوال کرد!!!!بعدش دیگه با شوهری نشستیم به حرف زدن راجع به برنامه ای که واسه سال آینده داریم.چون هیچ چیش جور نیست و اصلا معلوم نیس انجام بشه یا نه و فقط در حد حرف بین خودمونه،فعلا چیزی ازش نمیگم.ولی اگه قطعی شد،حتما بهتون میگم.

دیگه تا ساعت دو و نیم حرف زدیم و بعدش خواستیم بخوابیم که سام بیدار شد و تا شیر بخوره و بخوابه،ساعت شد سه و نیم.بعدشم هر یک ساعت بیدار شد و شیر خورد!!!

بعضی شبا بعد از اینکه شیر میخوره و میخوابه،سه چهار ساعت بلند نمیشه!ولی بعضی وقتام مثل دیشب تند تند پا میشه!

صبح ساعت شیش بیدار شدم شیر سام رو بدم دیدم صدای تی وی میاد.ساشا بیدار شده بود.صداش کردم و گفتم چرا باز زود بیدار شدی؟جمعه است امروز.گفت خوابم سیر شده!!!گفتم چیزی میخوری بهت بدم؟گفت،نه!خودم از تو کابینت کیک برداشتم و با شیر خوردم!بعدش باز خوابیدم و ساعت هفت و نیم بیدار شدم و چایی گذاشتم و یه کم با ساشا ماشا و میشا نگاه کردیم.خیلی خوابم میومد،ولی دلم نمیومد ساشا تنهایی بشینه و ما خواب باشیم.نیم ساعت بعد شوهری هم بیدار شد و صبحونه خوردیم.قرار بود شوهری و ساشا برن استخر،ولی چون شوهری حالتهای سرماخوردگی داشت،نرفتن!ماشینو برد کارواش و گفت ازون طرفم میرم جایی کار دارم.قرار بود لیلا خانم بیاد واسه نظافت خونه،ولی دیروز زنگ زد که نوه ام مریض شده و دخترم گذاشته پیش من و نمیتونم بیام.سام خوابید و منم گفتم تا خوابه به کارام برسم!تند تند واسه ناهار ماهیچه گذاشتم بپزه و برنج شستم و جرمگیر ریختم تو دسشویی و تو اون فاصله اتاقها رو جارو برقی کشیدم و سرامیکها رو تی کشیدم و بعدم یه گردگیری حسابی کردم.بعدم سرویسها رو شستم.ساعت شده بود دوازده و من خیس عرق بودم.عوضش خونه حسابی برق میزد.سام تو اتاق خواب تو گهواره اش خواب بود.واسه همین در تراس رو باز گذاشتم که هم بوی مواد شوینده بره و هم هوای تازه بیاد تو.گرچه بازم این آلودگی لعنتی شروع شده و هوای پاک شده یه رویا!

من ولی عادت دارم صبح که بیدار میشم،در و پنجره ها رو باز میکنم تا هوای خونه عوض بشه.هرچقدرم هوا سرد باشه،این کارو میکنم.احساس تازگی میکنم با این کار.الانا ولی از ترس مریضی بچه این کارو نمیکنم.

به ساشا سفارش کردم حواسش به داداشش باشه و خودم پریدم تو حموم و از خستگی نشد یه حموم حسابی بکنم،ولی خب دوش گرفتم و سرحال شدم.

از حموم که اومدم،ناهارو ردیف کردم.شوهری زنگ زد که کارم طول میکشه و ممکنه تا بیام دو و نیم سه بشه،شما ناهارتونو بخورید.ناهار ساشا رو دادم و خودمم یکی دو لقمه پیشش خوردم و بعدم سام رو عوض کردم و شیرشو دادم و خوابوندم و خودمم رو کاناپه یه نیم ساعتی خوابیدم.ساعت دو و ربع شوهری اومد.ناهار خوردیم.شوهری خوابید و گفت توام برو بخواب.اگه سام بیدار شد من حواسم بهش هست.رفتم بخوابم،ساشا هم اومد پیشم.اینقدر حرف زد که نتونستم بخوابم.بعدم باهم مجله خوندیم و ساعت چهار سام بیدار شد.شوهری هم پاشد.ریششو اصلاح کرد و منم قهوه درس کردم با بیسکوئیت خوردیم.شوهری گفت بریم خرید کنیم.گفتم من که نمیتونم بیام.لیست نوشتم و گفتم شماها برید بخرید.گفت بیا،یکیمون می مونه تو ماشین پیش سام.گفتم،نه.بچه کوچیکه و تا جایی که بشه نمیخوام از خونه ببرمش بیرون.اونم تو این هوا که هرچی سردتر میشه،آلودگیش بیشتر میشه.

الانم شوهری و ساشا رفتن خرید و منم تازه سام رو تونستم بخوابونم و این وسطا تلفنی با مامانمم حرف زدم.قبلشم خواهرم زنگ زده بود.داشتن میرفتن نمایشگاه صنعت تو شهر آفتاب.

خب تا اینجاشو نوشته بودم که شوهری و ساشا اومدن و خریدا رو آوردن.شوهری کار صبحش نیمه کاره مونده بود.گفتم بره که زودتر انجام بشه.رفت و منم خواستم تا سام خوابیده خریدا رو جا به جا کنم.ولی تا خواستم شروع کنم،بیدار شد و خونه رو گذاشت رو سرش.یه کم ساشا پیشش بود و یه کم خودم میومدم پیشش.خلاصه یک ساعت طول کشید تا بتونم کم کم خریدا رو جا به جا کنم.

ساشا تکلیف ریاضی داشت و گیر داده بود داره شب میشه و هنوز تکلیفمو انجام ندادم.گفتم فردا که بعدازظهری هستی!اگرم شب نرسیدیم،فردا انجام میدی!ولی نگران بود و میترسید نرسه انجام بده!!!بچه ها همینجورین دیگه.خودمونم همین بودیم!کاش هنوزم نگرانیهامون مثل نگرانیها و دلمشغولیهای بچگیمون بود!

دیدم ناراحته و قانع نشده.گفتم بیار بهت بگم.خلاصه یک دستم به سام و شیر دادنش و خوابوندنش بود و با یک دستم داشتم واسه ساشا سوال طرح میکردم!!!

بالاخره سوالهاشو نوشتم و سامم شیرشو خورد و بادگلوشو زد و گذاشتمش تو کریر و الانم یه دستم به تایپ کردنه و با یه دستم دارم تابش میدم تا بخوابه!!!انگار حالا واجبه تو این اوضاع بنویسم!خخخخخخ

خب دیگه اینم تعریف کردنیای دیشب تا حالامون.واسه شامم شوهری باگت و نوشابه هم خریده و میخوام ساندویچ بندری درس کنم.

امیدوارم هفته خوبی در پیش داشته باشید.پر از روزهای شاد و رنگی و با یه عالمه اتفاقای خوب.

مواظب خودتون باشید

بای

نظرات 11 + ارسال نظر
بهاره 21 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 12:00 ب.ظ

میدونی مهناز ...با تعریفای تو و گاها اطرافیان دلم میخواد بچه ی دوم بیارم ولی واقعا وحشت دارم ... بیشترین ترس و نگرانیمم بخاطر مسائل مالی هستش که فعلا خیلییییی قسط و بدهی داریم
البته بیشترم به لج مادرشوهرم نمیارم ... میبینه وضعیت مالی ما چجوریه ولی همش میگه یکی دیگه بیارید..سنتون داره میره بالا ..دخترت تنهاست دیگه بزرگ شده ... حتی بهش گفتم که با این اوضاع مالی اصلا فکرشم نمیکنما بازم چندوقت پیش برگشته میگه خب ماشینتونم که عوض کردید حالا دیگه بچه بیارید.. دیگه نمیدونم ماشین چ ربطی به بچه داره

بچه دوم خوبه بهاره جون چون تک فرزندی واسه بچه خوب نیس.ولی این به این معنی نیست که تحت هر شرایطی آدم باید بچه اول یا دوم رو بیاره!همین مساله مالی که میگی،خیلی مهمه.چون واقعا اگه شرایطش آماده نباشه هم واسه خودتون سخت میشه هم واسه بچه!
به مادرشوهرتم بگو در این رابطه فقط خودمون دوتا تصمیم میگیریم.بگو که ممکنه از نظر مالی هم توانشو داشته باشیم،ولی بازم نخوایم که بچه دومی داشته باشیم.بذار بفهمه که این مساله نه به اون نه به هیچ کس دیگه ای ربطی نداره و فقط مربوط به تو و شوهرته!
فکر کنم اگه الان که ماشینو عوض کردید بچه دومو بیارید،خونه تونو که عوض کردید،مادرشوهرت میگه سومی رو هم بیار
ایشالله هرچی که به صلاحتونه و براتون خوبه،اتفاق بیفته

بهاره 21 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 11:58 ق.ظ

میدونی مهناز ...با تعریفای تو و گاها اطرافیان دلم میخواد بچه ی دوم بیارم ولی واقعا وحشت دارم ... بیشترین ترس و نگرانیمم بخاطر مسائل مالی هستش که فعلا خیلییییی قسط و بدهی داریم
البته بیشترم به لج مادرشوهرم نمیارم ... میبینه وضعیت مالی ما چجوریه ولی همش میگه یکی دیگه بیارید..سنتون داره میره بالا ..دخترت تنهاست دیگه بزرگ شده ... حتی بهش گفتم که با این اوضاع مالی اصلا فکرشم نمیکنما بازم چندوقت پیش برگشته میگه خب ماشینتونم که عوض کردید حالا دیگه بچه بیارید.. دیگه نمیدونم ماشین چ ربطی به بچه داره

روجا 15 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 11:40 ق.ظ http://north79.blogfa.com

سلام مهناز جان
قدم پسر گلت مبارک و پر از خیر و برکت باشه براتون
دیروز بعد چند وقت یهو یاد شما افتادم و حالا که اومدم دیدم پست گذاشتید، خیلی تعجب کردم و دیگه واقعا به ندای کائنات ایمان آوردم
امیدوارم همیشه شاد و سلامت و پرانرژی باشید
راستی تو اینستا هم درخواست دادم، اگه دوست داشتی اکسپت کن

سلام عزیزم
قربونت برم
ای جااااان.مرسی که بعده اینهمه وقت هنوزم به یادم بودی و بهم سر میزدی!
حتما عزیزم

mamandokhtarm 15 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 11:27 ق.ظ

سلام مهناز جون چه خوبه ک برگشتی و با پستهای شیرین و دلنشینت حس زندگی و تکاپو رو بهمون منتقل میکنی...
همیشه عاشق نوشته هات بودمو هستم.
بی نهایت از برگشتنت خوشحالم
همیشه باش و برامون بنویس.

سلام عزیزم
قربونت برم لطف داری
منم خوشحالم که دوباره اینجا میبینمت عزیزم
چشم

مامان روژین 14 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 03:59 ب.ظ

خوبی داشتن بچه بزرگتراینه که وقتی ماماماناکاری داریم میتونیم یه چن لحظه ای بهشون بسپریم هرچنددخترمن بزرگه واکثراوقتی میرم خذیدیاجایی کارداشته باشم نگهش میداره خداساشاروواسه داداش کوچولوش حفظ کنه

آره ساشا که هست برام بهتره.حواسش به داداشش هست و مثلا میتونم چند لحظه به کارای دیگه ام برسم.ولی خب نمیتونم باهم تنهاشون بذارم و برم بیرون.دختر شما چند سالشه که با بچه تنها می مونه؟

خاطره 14 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 12:42 ب.ظ

مهناز جان خوشحالم که دو باره می نویسی قدم نو رسیده مبارک انشاالله در سایه پدر و مادر سلامت باشه

قربونت عزیزم.منم خوشحالم از ارتباط دوباره با دوستام.

گلنوش 13 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 05:58 ب.ظ

چقدر خوشحالم که برگشتین به وبلاگتون، نوشته هاتون بهم شور زندگی می ده. امیدوارم دوباره کسی دلتونو نشکنه و همچنان با نوشته هاتون سر حالم بکنین. الهی که همیشه شاد باشید و دلتون خوش باشه

قربونت برم عزیزم
ممنون از دعاهای خوبت.همچنین برای شما

مامان طلاخانوم 13 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 11:33 ق.ظ

سلااااام مهناز جووووون چطوری عزیزم
وای من دیگه اینستا نیستم خیییییلی دلم برات تنگ شده بود.همیشه نیوندم به وبت سر میزدم ولی قسمت نظرات بسته بود و نمیشد خالتو بپرسم
همیشه تو فکرت بودم که ابان وقت زایمانته و من بی خبرم
ای جوووووونم تبریک میگم تولد سام کوچولو رو انشالله زیر سایه بابا و مامان و داداش گلش خوشبخت باشه
وای خیلی خوشحال شدم پستتو دیدم
الان دیدم چندین پشت گذاشتی اخه من زود به زود طبق عادت و از سر دلتنکی اینجا رو باز میکردم الان تعجب کردم چطور من این پستا رو ندیدم
خلاصه که مررررررسی اومدی دوست خووبم
برم پستارو بخونم بازم میام

سلام عزیزم
قربونت برم.منم همینطور
فدای محبتت
چقدر خوبه که دوستای بامعرفتی مثل تو دارم که با اینکه چندماه نیستم،بازم میان در خونه ام و سر میزنن
خیلی طولانی نیست.جفتشونو به فاصله یه روز نوشتم.

مینا 13 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 11:09 ق.ظ

مرسی مهناز جون که دوباره می نویسی
ان شاالله هر کاری پیش رو دارین با خیر و خوشی همراه باشه.
ای جانم ساشا دلنگران درساشه خیلی خوبه که خودش حواسش هست بعضی بچه ها بازیگوشی میکنن .

خواهش میکنم عزیزم.مرسی از شماها که هستین
آره خداروشکر خودش حواسش هست.

nasim 13 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 09:47 ق.ظ

واقعا خدا قوت مهناز جان

قربونت عزیزم

سارا 13 - آبان‌ماه - 1396 ساعت 07:44 ق.ظ

مهناز جون خدا قووت واقعا زندی بعد از نی نی دوم خیلی سخت میشه گاهی یه حسی میگه بیارم ولی از پس مخارجش واقعا بر نمیام
چه میشه کرد همه هم میگن بیار خدا بزرگه ولی واقعا من از پسش بر نمیام نگران پسرمم هستم تنهاس....
چقدر نالیدم خواستم بگم همیشه همیشه پر انرژی هستی و این خیلی برام جالبه خدا تواناییتو بیشتررررر کنه شاد شاد شاد باشی قربون ساشا و سام بشم گل گلیااااا

آره هم سخته هم لذت بخش.
به نظرم به حرف هیچکس گوش نکن.
واسه آوردن بچه،چه اولی چه دومی،حتما باید کااااااملا آماده بود.هم از نظر روحی،هم از نظر آگاهی و دانش و هم از نظر مالی!هر کدوم از اینا اگه ناقص باشه ،اوضاع رو هم واسه پدر و مادر سخت میکنه هم باعث تربیت ناقص بچه میشه.
امیدوارم حالا که خودتم دلت میخواد،اوضاع مالیتون بهتر بشه و به خاسته هات بدون دغدغه برسی.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.