روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

دوباره سلام

سلام

خوبید؟

تاریخ آخرین پستی که گذاشتمو یادم نیس!ولی الان یهویی دلم خواست که بنویسم!

البته که این مدت تو اینستا فعال بودم و دوستای خوبم اونجا باهام بودن،ولی خب وبلاگ نویسی یه چیز دیگه است!حتی اونجا هم به دوستام اطلاع ندادم که دارم وبلاگو دوباره بازش میکنم.یهویی تصمیم گرفتم بنویسم.اینکه آیا این تصمیم موندگاره و من دوباره به دنیای وبلاگ نویسی برمیگردم یا اینکه زودگذر و موقتیه رو نمیدونم!چیزی که میدونم اینه که الان اینجام!

وبلاگ و وبلاگ نویسی تو مدت تقریبا دو سالی که توش بودم،برام خاطرات خوب و بد زیادی داشت.دوستای خیلی خوبی پیدا کردم و از طرفی آدمهای بد زیادی هم دیدم که سیاهی دلشون باعث تعجب و وحشتم میشد!از کسایی بدی دیدم که بیشتر آزارم داد و همینها باعث شد که منی که عاشق نوشتنم،ازینجا زده بشم و درشو تخته کنم!

اینستا رو دوس دارم.چون پر از عکس و رنگ و تازگیه.صد البته که پر از دروغ و ظاهرسازی هم هست.ولی به هرحال اون زنده بودن و پویاییش رو دوس دارم .فقط بدیش اینه که کپشنهای بلند نمیشه گذاشت و این واسه منه پر حرف و پر چونه،سخته!خخخخخخخ

اگه تو اینستا باهام بودین که از حال و اوضام خبر دارید،اگرم نبودید که باید بگم که مهمترین اتفاق دوران غیبتم،به دنیا اومدن پسر خوشگلم بوده که هنوز یک ماهش نشده!

امیدوارم ازین دست اتفاقای خوب تو زندگی هر کسی که آرزوشو داره بیفته.

غیر از اومدن فرشته کوچولومون،بقیه زندگی طبق روال خودش پیش میره.حالا بعضی روزا یه کم مهیج تر و بعضی روزا آرومتر و یکنواخت تر!

امیدوارم فضای وبلاگ آرومتر و امن تر از قبل شده باشه و بتونم هرازگاهی بنویسم.

به هرحال نمیخوام واسه شروع دوباره ام،خیلی طولانی بنویسم.فعلا شوهری رفته بیرون و جوجو هم که از صبح من و ساشا رو یه لنگه پا نگه داشته بود!بس که نمیخوابید و فقط باید بغلش میکردی یا بهش شیر میدادم!!!خونه هم که انگار توش بمب انداخته بودن!دیگه شوهری که ظهر اومد،جوجو رو دادم دستش و سریع یه سر و سامونی به خونه دادم‌.البته ناهار اون وسطا قیمه پلو درس کرده بودم.ساشا و شوهری ناهارشونو خوردن و من از خستگی اصلا حس غذا خوردن نداشتم!فقط خونه رو مرتب کردم و شوهری مواظب جوجو کوچولو بود و من یه کم رو کاناپه دراز کشیدم بلکم کمرم بهتر بشه!بعدش دیگه بالاخره ساعت پنج تونستم بخوابونمش و شوهری هم خوابید.خودمم دراز کشیدم ولی خوابم نبرد.یه کم بعد پاشدم چایی گذاشتم و شوهری بیدار شد و چایی و بیسکوئیت خوردیم و رفت بیرون دنبال کارش.نی نی خداروشکر تا ساعت هفت خوابید.منم تو اون فاصله واسه شام پاستا درس کردم و شام ساشا رو دادم.بعدش به نی نی شیر دادم و باز دور و برای هشت خوابید.البته مدام بیدار میشد ولی دیگه از کریر در نمیاوردمش و تکون میدادم میخوابید.خودشم خسته بود بس که از صبح نخوابیده بود.بالاخره بچه به این کوچیکی فقط باید واسه شیر خوردن بیدار بشه و بقیه زمانها رو بخوابه دیگه.گرچه اکثر بچه ها تا سه چهار ماهگی دل درد دارن.ساشا هم داشت و من و شوهری مدام تا صبح راه میبردیمش!!!خدا کنه این اونجوری نباشه.

الانم دیگه کم کم داره بیدار میشه.صدای ماشین شوهری هم میاد که داره میاردش تو پارکینگ!!

خب دیگه من برم!

ورود مجددمو فعلا خودم به خودم تبریک میگم.چون فکر نکنم اینجا رو کسی بخونه!حالا بعدا به بچه های اینستا خبر میدم!

پنجشنبه شب خوبی براتون آرزو میکنم.

امیدوارم به دنبالش جمعه بهتری هم در انتظارتون باشه.

مواظب خودتون باشید

بای