روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزهای مریضی!

سلام

خوبید؟خوش میگذره؟منم بد نیستم.یه کم بهترم.ولی گلو دردم اصلا خوب نشده متاسفانه و سرفه های شبانه خیلی اذیتم میکنه!حالا داروهامو دارم میخورم.ایشالله که زودتر خوب میشم.شوهری باهام دعوا میکنه و میگه چون استراحت نمیکنی خوب نمیشی!چه میدونم والله!شایدم حق با اونه!

پنجشنبه با ساشا رفتیم پیاده روی و بعدم رفتیم یه باشگاهی که ببینم واسه ساشا رشته خوبی پیدا میکنم بفرستمش یا نه.که ساشا گفتش فقط بسکتبال دوس دارم و اونجام نداشت!عوضش خودمو تو کلاس پیلاتس ثبت نام کردم!مربیشم بود.گفتم باردارم و اونم توصیه هایی کرد و گفت بعضی حرکات که فشار رو شکم میاره رک مبدلش رو بهت میدم ولی درنهایت مسوولیتش با خودته!گفتم اوکی!

اومدیم خونه و من از صبحش حالتهای مریضی رو داشتم!چند شبم بود که گلوم میسوخت و من شیر گرم میخوردم با عسل و آب نمک قرقره میکردم!هرچی شوهری میگفت بریم دکتر گفتم نه!گفتم یکشنبه نوبت دکترمه.اول ازش بپرسم میتونم دارو بخورم یا نه!بعدش میریم!

مدرسه ساشا چهارشنبه تعطیل شده بود و قرار شد جشن الفباشونو یکشنبه بگیرن.به ساشا قول داده بودیم به مناسبت تموم شدن مدرسه اش،براش جشن بگیریم.قرار شد خودش تصمیم بگیره چه جوری جشن بگیریم.اونروز گفتش که بریم سرزمین شگفت انگیز!گفتم باشه!هرجور تو بخوای!

پنجشنبه شب خوابیدیم و جمعه صبح با گلو درد شدید بیدار شدم و سر درد!شوهری گفت نریم بیرون و یه هفته دیگه میبریمش!گفتم نه!بهش قول دادیم!بعدم من کاری ندارم که!میشینم اونجا!خلاصه جمع و جور کردیم و رفتیم و ساشا و شوهری کلی ازین وسیله بازیهای ترسناک رو سوار شدن!خداروشکر هیچکدومشون مثل من ترسو نیستن!ولی ماشینهای کوبنده رو منم باهاشون رفتم.به این شرط که هیچکدومشون با من تصادف نکنن!خیلی حال داد.ناهارم باز به پیشنهاد ساشا رفتیم پیتزا خوردیم و ساعت دو،سه برگشتیم.نزدیک خونه رفتیم رای دادیم.چقدرم شلوغ بود سر ظهری!!!کلی وایسادیم تا نوبتمون شد.سرمم خیلی درد میکرد!خلاصه رای دادیم و اومدیم خونه و من دیگه افتادم!

شبش تا صبح از گلو درد و گوش درد نخوابیدم!همسایه طبقه پایینمون،خانمه تو آژانس کار میکنه.بهش گفتم که ظهر بره مدرسه دنبال ساشا.ازونطرفم با یکی از نماینده های کلاس صحبت کردم و خواهش کردم بعد از جشن ساشا رو پیش خودش نگه داره و هروقت آژانس اومد دنبالش،بده بیارنش خونه.آخه هرچی به شوهری گفتم تو بمون ساشا رو ببر جشن و بیار قبول نکرد و گفت تو با این حالت که نمیشه تنهایی بری دکتر!خلاصه که از صبح ده بار اینور و اونور زنگ زدم و هماهنگ کردم تا ساشا رو ظهر بیارن خونه.کلید خونه رو هم دادم دست مدیر ساختمون و به ساشا گفتم رسیدی خونه،زنگشونو بزن و کلید رو تحویل بگیر و بیا بالا.مدیرمون گفت بیاد خونه ما بمونه.گفتم نه.ساشا تو خونه خودمون راحت تره.

یکشنبه صبح حاضر شدیم و ساشا هم پیراهن سفید و شلوار و پاپیون مشکی پوشید و بردیمش واسه جشن.خودمم همراهش رفتم و باز با اون خانم نماینده صحبت کردم.گفت نگران نباشید.پیش خودم نگهش میدارم و آژانس که اومد و اسمشو گفت میدم ببرتش!گفتش صبحونه و ناهارم همینجا بهشون میدیم و کیک و پذیراییهای جشنم هست!تشکر کردم و رفتیم با شوهری دکتر.ویزیتم کرد و آزمایش و سونوی عربالگری رو هم دید و گفت خداروشکر مشکلی نیس!یه سری آزمایشات روتین و آزمایش و سونوی مرحله دومم برام نوشت.در مورد گلو دردم بهش گفتم و گفت،برو پیش متخصص داخلی و مشکلتو بگو و بارداریتم بگو.آنتی بیوتیکها و داروهایی هست که مشکلی واسه بارداری ایجاد نمیکنه!

سرم به شدت درد میکرد ولی شوهری اصرار داشت حتما حالا که اومدیم بیرون،بریم یه متخصص داخلی هم منو ببینه!رفتیم و معاینه کرد و گفت گوش و گلوت به شدت چرکی شده و سر دردهاتم به همین خاطره!دارو برام نوشت و رفتیم سر راه گرفتیم و اومدیم خونه.اونجا که بودم مدام د  تماس بودم تا وقتی که ساشا رسید خونه و خیالم راحت شد.خداروشکر...

اومدیم خونه و من که حالت تهوع داشتم و هیچ چی نمیتونستم بخورم.گفتم تو میخوای واسه خودت یه چی سفارش بده.گفت نه!الان خسته ام و میخوام بخوابم.بعدش یه چی درس میکنم و غروب میخوریم.منم یه کم خوابیدم،ولی سرفه اصلا امونم نمیداد!واقعا مریضی خره!خیلیم خره!اونم تو دوران بارداری که نمیشه دارو استفاده کرد!

دوشنبه باز شوهری نرفت سرکار و من همچنان رو به موت بودم!واقعا حالم اون دو سه روز بد بود!رفتیم آزمایشمو دادم و برگشتیم خونه و من تمام روز افتاده بودم!اصلا جون هیچ کاری رو نداشتم.من کم پیش میاد که اینجوری مریض بشم!داروهامو میخوردم و شوهری هم طفلی غذا درس میکرد و کارای خونه رو میکرد!

سه شنبه ولی بهتر بودم.البته که گلو و سرفه هام همونجوری بود،ولی وضعیت عمومی بدنم بهتر بود و انرژیم تا حدی برگشته بود!

شوهری رفته بود سرکار و سفارش کرده بود فقط استراحت کن تا خوب بشی!یادم افتاد که داروهایی که متخصص زنان برام نوشته رو نگرفتیم.رفتم داروخونه و خریدم اومدم.دوتا قلم داروی عادی،پرینیپالو قرص کلسیم،105 تومن!چه خبره آخه؟میگفت ایرانیشم داریم ولی اثر نمیکنه!!!خخخخخخ

اومدم خونه و حاضر شدم و ظهر رفتم باشگاه.اصلا این باشگاه رفتن و هیجانش باعث شده بود انرژیم برگرده!رفتم و مربیمم باز سفارشاتو بهم کرد.حرکاتش خیلی خوب بود.البته بعضیاشو به من مبدل میداد.خیلی ازم راضی بود و میگفا بدنت خیلی آماده است!بعدش اومدم خونه و رفتم دوش آب گرم گرفتم و اومدم بیرون.ناهار لوبیا پلو درس کردم و خوردیم و دراز کشیدم تا بخوابم.ولی گلو درد نمیذاشت خوابم ببره!شب واسه شام عدسی گذاشتم.شوهری اومد و خوردیم و پدر و پسر باهم بازی کردن و منم دراز کشیده بودم.شب موقع خواب سرفه هام شروع شد.دیدم اینجوری شوهری نمیتونه بخوابه طفلی!پاشدم اومدم تو نشیمن دراز کشیدم و تا چهار و نیم صبح داشتم سرفه میکردم!گلوم به شدت میسوخت!از خیر خواب گذشتم و رفتم تو تراس نشستم.باد خنکی میومد.راستی سبزیهایی که کاشته بودم،کم کم دراومدن و من خیلی ذوقشونو دارم.روزی صد بار میرم میبینمشون.پیششون نشستم و بهشون دست کشیدم و باهاشون حرف زدم.

صبح شوهری که میخواست بره سرکار منو دید تو تراسم ترسید!گفتم تا میخوام بخوابم سرفه ام میگیره و بدتر اذیت میشم!گفت چرا بیدارم نکردی؟گفتم بیدارت میکردم چیکار میکردی؟اینجوری لااقل یکیمون بی خواب میشیم نه هردومون!گفت میخوای باز بریم دکتر؟گفتم نه!خوده دکتر گفت تا آخر باید داروهاتو بخوری.تازه بازم احتمال داره خوب نشی و باید بیای بازم دارو بنویسم برات.کلی هم سر صبحی دعوام کرد که بند نمیشی تو خونه و هی میری اینور و اونور!معلومه که خوب نمیشی!گفتم آخه گلو درد چه ربطی به بیرون رفتنه من داره!پاهام که درد نمیکنه!کلا مردا اگه غر نزنن انگار یه چی از مردونگیشون کم میشه!

شوهری رفت سرکار و منم دراز کشیدم و نیم ساعتی خوابیدم.بعدش موقع داروم بود و بیدار شدم و داروهامو خوردم و دیگه خوابم نبرد!ساشا بیدار شد و صبحونه خوردیم و گفتم بیا بریم پیاده روی!آخه هوا خوب بود.گفتم تا گرمتر نشده یه کم بریم قدم بزنیم.رفتیم و یک ساعتی قدم زدیم و نفس کشیدیم و بعدم برگشتیم خونه.میخواستم برم حموم ولی حال نداشتم.میذارم فردا بعده باشگاه میرم!

فعلا گفتم بشینم واسه شماها بنویسم که اینقدر عشقید و مهربون و دوس داشتنی!

کامنتهای پر مهرتونم خوندم و زودی جواب میدم و تایید میکنم.

امیدوارم آخر هفته خوبی در پیش داشته باشید.

دلم مهمونی میخواد!دلتون نمیخواد منو دعوت کنید خونه هاتون؟!از بس از بعده عید فقط مهمون داشتیم و مهمونی نرفتیم،دلم میخواد بریم مهمونی!

مواظب خودتون باشید

باهم مهربون باشید و اینقدر به خودتون و بقیه سخت نگیرید

دوستتون دارم

بای

نظرات 7 + ارسال نظر
بیضا 4 - خرداد‌ماه - 1396 ساعت 12:46 ب.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

مهناز عزیزم امیدوارم که حالت خوب شده باشه واقعا که مریضی اون هم در بارداری خیلی خیلی بده. من 2 ماه آخر موقع باراداری حسنای نازم راکلا همین مریضی رو داشتم و اصلا شبها خواب نمیتونستم و صبحها هم اداره میرفتم واییی خدارو شکر که گذشت و انشاالله وقتی گل پسرکت رو بغل بگیری همه این سختی ها جبران میشه الهی بچه تو بخیر و سلامتی بغل بگیری. مهناز جونم من دیروز یک کم وبلاگ خونی کردم و نمیدونم چطور رفتم تو وبلاگهای خانمهای عزیزی که در انتظار بچه استن و چی مراحل درمان و رنچ ها رو سپری میکنن واقعا گریم گرفت نمیدونستم که در اون لحظات واسه اونها دعا کنم یا شکر گذاری کنم برای لحظاتی فکر کردم که بخاطر داشتن گل پسرها و دخملک چیزی از شکر باید بالاتر بجا بیارم ولی اینو یک حس خودخواهی دونستم نمیدونم ولی خیلی خیلی ناراحت شدم که چقد داریم ازین عزیزانی که چقد در این راه رنجها میکشن. پس مهناز عزیزم واقعا باید به داشته و نداشته اش شکر گذاری کنیم میدونم که هم بارداری هم مریضی خیلی سخت میگذره برات اما داریم عزیزانی که در حسرت این لحظات استن. بهر صورت عزیزم همیشه با عزیزانت شاد و سلامت باشی.

قربونت برم عزیزم.
واقعا سخت ترین قسمت بارداری،خوابشه!من که کلا نمیخوابم!
نمیدونم چی بگم!با تک تک جملاتت موافقم!ماها گاهی یادمون میره داشته هامون رو ببینیم و فقط روی کمبودهامون زوم میکنیم!
خیلی خیلی ممنونم از یادآوریت عزیز دلم.
الهی خدا تو و همسر عزیزت و بچه های گلت رو در کنار هم حفظ کنه و همیشه شاد و سلامت باشید.

مارال 4 - خرداد‌ماه - 1396 ساعت 11:48 ق.ظ http://Maralvazendegi.blogfa.com

عزیزم خیلی مراقب خودت باش و استراحت کن و سوپ و مایعات زیاد بخور امیدوارم زود زود خوب بشی

چشم عزیزم.
قربونت

نفیس 4 - خرداد‌ماه - 1396 ساعت 10:58 ق.ظ

منتظر خبرهای خوب از سلامتیت هستیم مهنازجان

بهترم خداروشکر عزیزم.
مرسی

شهرزاد 4 - خرداد‌ماه - 1396 ساعت 08:48 ق.ظ

ایشالا بهتر باشی مهناز عزیز

مرسی عزیزم

سحر۲ 4 - خرداد‌ماه - 1396 ساعت 01:57 ق.ظ

چقدر حالت بده تو دختر,لطفا فقط استراحت کن و مایعات بخور و خودت رو گرم نگه دار,خیلی ناراحت شدم,مهناز اصلا وقتی میخوندم حس میکردم الان با صدای گرفته داری حرف میزنی.گیاهی هم که نمیتونی بخوری :-\
انشالا زود زود کامل خوب میشی
...
الاهی جشن دکترای ساشا جان رو برگزار کنی.
مهناز من با توجه به پرسشهایی که اونموقع برای کلاس ورزشی میکردم بابت شرکت پسرم,گفتند اگر میخوای حرفه ای دنبال کنه که بره هر ورزشی ولی اگر برا تفریح و فقط تابستانه برای بچه ها در سن ساشا یا پسر من فقط شنا یا دوچرخه بقیه ورزشها سنگینه و برای رشدش خوب نیست.شنا ولی عالیه ساشا جون هم چهارشونست ماشالا هیکلش خیلی قشنگتر هم میشه
...
و خداروصدهزار مرتبه شکر فندقیت هم حالش خوبه
,,
در مورد اینکه خبری ه یا نه,نه عزیزم,خواستم نشد

مایعات سعی میکنم زیاد بخورم!واقعا همینطوری سرفه میکردم موقع نوشتن!حست قویه ها!
قربونت عزیزم.واقعا؟مرسی که بهم گفتی!نمیدونستم!خودمم شنا دوس دارم بره.منتهی شوهری باید ببردش و فرصتش نداره!مگه تفریحی و هفته ای یه روز!
مرسی از محبتت عزیزدلم
ای جااااان.ایشالله که هرچی خیره برات اتفاق بیفته!

سارا 3 - خرداد‌ماه - 1396 ساعت 07:32 ب.ظ

سلام مهناز
بگردم چی کشیدی با این گلو درد و سر درد چقدر خره سرماخوردگی بخدا
جالبه رفتی دوباره باشگاه حتما مواظب هستی بخدا عشقی یعنی همین انرژی تو باعث شده منم پر انرژی باشمو تو خونه بند نشم
من از خدامه بیایی خونمون بخدا از صمیم قلب میگم بلیطم برات میگیرم بیا خونمون خیلی عزیز و دوستداشتنی هستی برام خانمی

سلام عزیزم
ای جاااااااااانم.چقدر تو با محبتی آخه!شرمنده میکنی عزیزم.
فدای مهربونیات

خورشید 3 - خرداد‌ماه - 1396 ساعت 05:06 ب.ظ http://khorshidd.blogsky.com

خدا را شکر که بهتری ممنون که نوشتی

خواهش میکنم
قربونت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.