روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

وحشت و ترس!

سلام

خوبید؟

سه شنبه شب داداش بزرگم و زن داداشم و نی نی اومدن خونه مون.شام خوردیم و حرف زدیم و نی نی بازی کردیم و خوابیدیم.

چهارشنبه صبح که شوهری میخواست بره سرکار،داداشمم پاشد رفت دربند.کوهنورده و معمولا هفته ای یه بار میره کوهنوردی.گفت میرم بالای کوه و بعدش میام پایین صبحونه میخورم و بعد جایی کار دارم میرم انجام میدم و واسه ناهار میام.

واسه ناهار قیمه پلو درس کردم.ساشا هم صبحی بود.ظهر با زنداداشم و نی نی رفتیم دنبال ساشا.بعدم بچه ها رو بردیم پارک و یه کم بازی کردن و اومدیم خونه.حالم اصلا خوب نبود.نمیدونستم چم شده.به شدت دلشوره داشتم.اینقدر دلشوره ام شدید بود که تبدیل شده بود به حالت تهوع!ازون طرف هرچی به داداشم زنگ میزدیم گوشیش زنگ نخورده،قطع میشد!زن داداشم گفت گوشیشو چندبار بچه زده زمین و اشکال پیدا کرده.گفت بیا ناهار بخوریم میاد.من ولی وحشتناک نگران بودم.ناهار خوردیم و جمع و جور کردیم.خواهرم ساعت سه زنگ زد که داداشم به شوهرخواهرم زنگ زده و گفته،گوشیم خراب شده،من تازه از کوه اومدم پایین،ناهار بخورم میرم خونه مهناز اینا.بهشون خبر بدید.خیالمون راحت شد،ولی من بازم دلم آروم نمیگرفت.اینقدر حالم بد بود که اصلا نمیتونستم بشینم و فقط دراز کشیده بودم.من کلا وقتی نگران میشم،بدترین اتفاق ممکن رو تو ذهنم میارم و خیلی به هم میریزم!ولی مدام خودمو آروم میکردم و میگفتم،تو عادت داری الکی یه قضیه رو بزرگ کنی!

خلاصه ساعت شش و نیم داداشم اومد!ولی چه جوری!تمام دستاشو و شکم و کمرش باندپیچی بود!!!!!!!ظاهرا از دربند کوهنوردی کرده تا توچال!بعد اونجا خورده به یخ و لیز خورده و واسه اینکه پرت نشه پایین،حدود پنجاه متر رو تو یخ،با پنجه هاش خودشو نگه داشته و لیز خورده!!!!میگفت از تمام بدنم خون میچکید!یکساعت داشتم از درد فریاد میزدم !بعد دیدم اینجاها کسی نیست و من اگه بمونم،زنده نمی مونم!با اون حالش،رو زانوهاش کوه رو ادامه داده و رفته بالا و حدود سه ساعته دیگه راه رفته تا رسیده به تلکابین!اونجا دیدن وضعیتشو سریع با تلکابین فرستادنش هتل اسکی بازان و دکتر اورژانس به داداش رسیده!!!

نمیخوام جزئیاتی که تعریف کرد رو بگم چون باز حالم بد میشه و اشکم در میاد.فقط اینقدری بگم که تمام پوست و گوشت سرانگشتاش و ساعد دوتا دستاش و شکمش رفته بود!!!خیلی بد بود!میگفت من نمیدونم چرا زنده ام!اصلا چطور زنده موندم!!!

خیلی حالم بد شد.کلی گریه کردم!درد داشت وحشتناک!اونجا براش پانسمان کردن.خونه که اومد بازم زنداداشم براش شستشو داد و پانسمانش کردیم.خیلی درد داشت.

خداروشکر....

خدارو هزار بار شکر....

اصلا نمیخوام فکر کنم چه اتفاقی ممکن بود بیفته!

هنوزم لحظه به لحظه بغض میکنم وقتی یادش میفتم!خداروشکر که چیز بدتری نشد!

شب شوهری اومد.اونم خیلی ناراحت شد.هرچی گفتم بیا بریم دکتر گفت نمیخواد.اونجا گفتن همین پماد رو باید بزنی چون سوختگی با یخ خیلی سخته و دردات طبیعیه و ممکنه تا چند ماهم طول بکشه خوب بشی!یه اخلاقیم داره اصلا دارو نمیخوره.کلا چه غذا چه کارای دیگه،خیلی سالم زندگی میکنه!خلاصه شب خوابیدیم،ولی چه خوابیدنی!

داداشم که تا صبح از درد نخوابید.مام دقیقه به دقیقه بیدار میشدیم.بالاخره نصفه شب راضیش کردم یه استامینوفن خورد و یکی دو ساعت خوابید.

صبح دردش خیلی زیاد شده بود.بردمش بیمارستان.دکتر دیدش و گفت خداروشکر عفونت نکرده.ولی خب سوختگی با یخ دردناکترین سوختگیه!پماد داد و گفت باند نبند و فقط هر روز بشور و پماد بزن.اگرم خیلی دردش شدید بود ژلوفن بخور.باید تحمل کنی تا خوب بشه!

اومدیم خونه و صبحونه خوردیم.دیشب خونه دوستش دعوت بودن که کنسل کرد.ولی قرارشون موند واسه امروز ظهر.بعده صبحونه رفتن خونه خواهرم که ازونجا برن خونه دوستش.

منم بعدش رفتم جواب آزمایشمو گرفتم و اینقدر فکرم مشغول بود که مسیر پنج دقیقه ای آزمایشگاه تا خونه رو اینقدر اشتباهی رفتم که چهل و پنج دقیقه طول کشید تا برسم خونه!!!!

حالم اصلا خوب نیس!خیلی ناراحتم.میدونم که به خیر گذشته،ولی اینکه مسافرتشون اینجوری خراب شد و اینقدر عذاب کشید و اونجوری تو کوه تک و تنها فریاد میزده و کسی نبود به دادش برسه و اینقدر درد کشیده،دیوونه ام میکنه!

بازم خداروشکر که ورزشکاره.خداروشکر که همیشه روحیه داره و ناامید نمیشه.خداروشکر که توانشو داشته و ادامه داده.اگه هرکدوم ازینا نبود،زبونم لال،خیلی اتفاقات بدتری ممکن بود بیفته!

ببخشید که پستم تلخ بود.چون حقیقته این دو سه روز مام همینقدر و به مراتب،ببشتر ازینها تلخ بوده!

امیدوارم واسه هیچکی ازین اتفاقات بد نیفته!

مواظب خودتون باشید.

بیشتر به هم محبت کنید و هوای همدیگه رو داشته باشید.

زندگی مزخرف تر و بی اعتبارتر از اونیه که فکرشو میکنید.

حتی به یک دقیقه بعدش هم نمیشه اعتماد کرد.

به عزیزاتون محبت کنید.نگید خودشون میفهمن،محبتتون رو علنی اعلام کنید.بذارید افسوس و حسرتش بعدا براتون باقی نمونه!

به هیچکس بد نکنید.باور کنید دنیا و آدماش ارزش بدی کردن رو نداره.فرصت واسه زندگی و خوب بودن و خوبی کردن خیلی کمه.این فرصت کم رو با قهر و ناراحتی و کینه،از دست ندید.

حرفهایی که گفتم رو اول از همه به خودم میگم و بعد به شماها.

آخر هفته خوبی داشته باشید

دوستتون دارم

بای

نظرات 31 + ارسال نظر
مرمر 26 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 07:16 ب.ظ

اینکه گفتی دیدم نسبت بهت خوب نیست خوب اگر خوب نباشه چرا باید وقت بزارم بیام بخونم من قبلا هم گفتم از اکتیو بودنت انرژی میگیرم

من فقط چیزی که حس کردم رو صادقانه بهتون گفتم و ازتون خواستم اگه دیدتون نسبت بهم منفیه یا از خوندن نوشته هام یا شخصیتم خوشتون نمیاد،خودتون رو ملزم به کامنت گذاشتن نکنید.وگرنه همه میدونن که من عاشق ارتباط برقرار کردنم و از خوندن کامنت دوستان لذت میبرم.ایشالله که ازین به بعد انرژی منفی از کامنتهاتون بهم نرسه و همچنین از من به شما!

یلدا نگار 26 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 12:57 ب.ظ http://yaldanegar.persianblog.ir/

سلام مهناز جان.الان پست رو خوندم.واقعا ناراحت شدم.خدا رو شکر به خیر گذشت.ایشالا عزیزانت رو خدا حفظ کنه

سلام عزیزم
خداروشکر....
قربون محبتت گلم

مامان روژین 25 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 04:37 ب.ظ

من الان پستت روخوندم وای چه سخته خداروهزارمرتبه شکرکه به خیرگذشته فدات شم چی کشیدی

قربونت عزیزم
خدا نکنه!

مهسا 25 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 11:53 ق.ظ

سلام عزیزم
خدا رو شکر که بخیر گذشته انشالا از این به بعد فقط خبرای خوب بشنوی و با آرامش این چند ماه رو بگذرونی

سلام عزیزم
قربون محبتت.
میبوسمت

baiza 25 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 08:23 ق.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

مهناز عزیزم خدارو شکر که الان داداش بهترن انشاالله روز بروز بهتر میشن. خیلی خیلی مواظبت باش واقعا درک میکنم که این استرسها غیر ارادیه ولی تو در شرایطی استی که با این استرسها هم خودت هم نی نی جون خدای نخواسته آسیب میبینه. من خداروشکر خوبم بچه ها هم خوبن زنده ګی میګذره عزیزم . من هم میبوسمت.

درست میگی عزیزم.خیلی تاثیر داره و واقعا ازون روز به بعد یکسره درد دارم.ایشالله که دیگه پیش نیاد.
خداروشکر که حالتون خوبه.امیدوارم بهترین اتفاقات برات پیش بیاد.
مواظب خودت باش
بووووس

مینا وفندق توراهش 24 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 06:17 ب.ظ

وااااى مهنازجون امروز نوبت دکترم بود باخجالتى فراوان 60کیلوشدم خخخ دیگه خجالت میکشم بگم اول43بودم ولى گفت شکمم کوچیکه جاى دخترم کوچیکه احتمالش هست زودتر دنیا بیاد, ازصبح درد گوش وگلومم به همه دردام اضافه شدم به احتمال عفونته

اشکال نداره عزیزم.اضافه وزنت خوب بوده.
خودتو نگران نکن ایشالله هیچ مشکلی پیش نمیاد.بعضی دکترا همه چیو بزرگ میکنن!
عفونت تو بارداری خیلی بده.مواظب باش.تا میتونی آب بخور.خیلی واسه عفونت تاثیر داره.داروهای گیاهی که این و اون توصیه میکنن رو نخور.چون چیزای گیاهی قوی ترن و ضررشونم بیشتره.هرچی میخوای بخوری با دکترت مشورت کن.

baiza 24 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 03:08 ب.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

مهناز عزیزم واقعا اشکم دراومد ولی خدارو هزار مرتبه شکر که بخیر ګذشت، الان داداش چطوره؟ مهناز جونم واقعا خیلی خیلی ناراحت شدم انشاالله که بزودی حالشون خوب بشه. عزیزم تو هم زیاد به خودت سترس نده که هم برای خودت و هم نی نی جونمون خوب نیست. میبوسمت عزیزم

خداروشکر.بازم بعده اون رفت بیمارستان و داروهاشو عوض کردن.فعلا بهتره.ولی خب بالاخره سخته و درد داره.ولی بازم خدا رو شکر...
اینجور استرسها غیر ارادیه دیگه!ولی خب آره .اصلا خوب نیس برام.ازون روز به بعد اصلا حالم خوب نیس و دردام زیاده!
تو خودت خوبی؟بچه ها خوبن؟
قربونت برم عزیزم
میبوسمت

کتی 24 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 02:59 ب.ظ

چه قدر خدا رحم کرد به جوانیش، خانواده اش. ...خیلی ناراحت شدم. .دوراز جان بردارت یکی از دوستان خانوادگیمون 5 سال پیش دریخبندان کوه از دست رفت. ..این وحشت هنوز منو ول نکرده. .،،بیشتر همه دلم برای تو سوخت معنا جان. ..از اول حاملگی درگیر ناراحتی هستی. ..درحالی که برایت مثل سم میمونه. ،،،خدا راشکر به خیرگذشت. .،خداراشکر

واقعا خدا به همه مون رحم کرد!
ای واااااای!چقدر تلخ!خدا بیامرزدش!
عزیز مهربونم! آره متاسفانه استرسهای این روزا باعث شده که حالم خوب نباشه و درد زیاد دارم!
ایشالله که مشکلی پیش نیاد و دیگه ازین اتفاقای بد واسه هیچکی پیش نیاد.
فدا....

مرمر 24 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 01:36 ب.ظ

سلام مهناز جان این رنگ صفحه ات رو عوض کن من هر وقت میام میخونم واقعا کور میشم مخصوصا برا ماها یی که با موبایل میخونیم

سلام عزیزم
نمیدونم چرا،ولی همیشه همراه کامنتهات کلی حس منفی میاد سراغم!انگار همیشه با افکار و انرژیهای منفی برام میفرستی!
خیلی وقت بود میخواستم بگم،ولی نمیشد!
حس میکنم دیدت نسبت به من اصلا خوب نیست و شاید یه جوارایی خودتو مجبور میکنی به کامنت گذاشتن!امیدوارم حسم اشتباه باشه

سپیده مامان درسا 24 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 01:09 ق.ظ

الهی چقدر سخت و دردناک ، خداروشکر که بخیر گذشته و حالشون خوبه الان ...

خداروشکر....

بهاره 23 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 04:51 ب.ظ

خداروشکر که به خیر گذشته ...خیلیی ناراحت شدم واقعا ...چقدر اذیت شده تنهایی طفلک ... ولی بازم خداروشکر

قربونت برم عزیزم
خداروشکر....

سمیه 23 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 04:08 ب.ظ

خدا رو شکر ختم به خیر شده قضید دادشتون.خدا انشاله به همه سلامتی و دل خوش بده.منم خیلی دلم سوخت انشاله به زودی حالشون خوب میشه

قربون محبتت عزیزم
خداروشکر

فرزانه 23 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 03:42 ب.ظ

وای مهناز جون چقدر خدا بهتون رحم کرده
گریه م دراومد
منم به برادرهام خیلی وابسته م و این پستت رو خوندم کاملا حال دلت رو حس کردم
خدا رو صد هزار بار شکر که تونسته خودش رو برسونه به جایی و به خیر گذشته
الهی که دیگه هرگز اتفاق بدی برای هیچ کدومتون نیفته
صدقه هم بذار کنار عزیز دلم

ببخشید که ناراحتت کردم عزیزم
خداروشکر
الهی آمین
فدای تو...

سارا 23 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 02:46 ب.ظ

سلام عزیز دلم چقدر دلم سوخت وای
چقدر برادرت قویه خودشو نباخته مشخصه ورزشکاره خداروشکر که سالمه با این روحیه قوی ان شاالله به زودی سلامتیشم به دست میاره کاملا باهات موافقم باید قدر همو بدونیم خیلی زود دیر میشه

سلام عزیزم
قربونت برم
واقعا زود دیر میشه و ما هیچوقت نمیفهمیم!

تلخون 23 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 01:51 ب.ظ

سلام مهناز جان.
خدا رو شکر که خطر از کنار برادرت گذشت.خیلی متاسف شدم. انشااله خیلی زود بهبودی کاملشون.

***
از پاکی دلت هه که متوجه وقایع اطرافت میشی پیش از اینکه کسی بهت چیزی بگه
***
جمع تون همیشه به شادی و سلامت کنار هم باشه...آمین

سلام عزیزم
خداروشکر...
لطف داری عزیزم.قربون محبتت

مامان طلاخانوم 23 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 01:00 ب.ظ

مهناز جان خداروشکر که بخیر گذشت
من از خوندن این پست چشام اشکی شد وای به شما چی کشیدین .خدایا اتفاقهای بد رو از همه ما دور کن خدایا به عزیزانمون سلامتی بده.
بازم شکر که داداشات پیش شما برگشت.خدا برای هم حفظتون کنه.

شرمنده که ناراحتت کردم عزیزم.
واقعا سخت و تلخ بود اون روز!
قربونت برم.همچنین عزیزای شما رو

نسیم 23 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 11:20 ق.ظ http://nasimmaman

خدارو شکر به خیر گذشته..طفلی داداشت..چقد لحظات بدی رو تجربه کرده...بهش بگو هیچوقت تنهایی نره کوهنوردی
بازو خدارو هزار بار شکر

خداروشکر...
اشتباه بزرگی کرد که کوهی که بهش آشنا نبود رو تنهایی و بدون تجهیزات رفت.فکر نمیکنم دیگه هیچوقت اینکارو بکنه!
قربونت برم

مینو 23 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 10:26 ق.ظ

خدا رو هزار بار شکر که تونستن خودشونو به تلکابین برسونن.خیلی ناراحت شدم تصورشم خیلی بده. امیدوارم سریعتر بهبود پیدا کنن و سلامت باشن.
مراقبت خودت باش مهناز جون فکر کردن بهش اذیتت میکنه.
با پاراگراف آخرم شدیدا موافقم .

قربونت برم مهربونم
خداروشکر

ترانه 23 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 02:59 ق.ظ tp://

وای عزیزم موهای تن منم سیخ شد.خدا به اون دختر کوچولوش رحم کرد.انشالله حالشون زودتر خوب شه

خدا به همه مون رحم کرد واقعا!
قربون محبتت

سحر۲ 22 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 02:29 ب.ظ

ای وای,بلا به دور
چقدر طفلک اذیت شدند,خدا خیلی هواش رو داشته
چقدر هم تو غصه خوردی حتما,الاهی که هر چه زودتر کاملا بهبود پیدا کنند
کوهنوردی در عین حال که لذت بخشه خیلی خطرناکه بخصوص تو شرایط جوی یا مکانی ناجور و تنهایی ولی چنان اراده و استقامت به فرد میده که قابل قیاس با هیچی نیست و مطمینا خیلی زود سلامتیشون رو به دست میارند چون پشتوانه ی قوی روحی و اراده دارند

قربونت برم
خیلی سخت بوده قطعا اون لحظات براش!بازم خداروشکر که به خیر گذشت
من که مردم و زنده شدم!
بزرگترین اشتباهش این بود که یه کوه ناآشنا رو تنها و بدون تجهیزات رفت.اصلا فکرشم نمیکردیم که این وقته سال تو اون کوه برف و یخ باشه!
قربونت برم عزیزم.ایشالله

ژینوس 22 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 02:25 ب.ظ

خیلی ناراحت شدم ، تصورش هم وحشتناکه ، انشاا.. بلا از خودتون و خانواده تون همیشه دور باشه ،

واقعا وحشتناک بود
قربون محبتت

شهرزاد 22 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 12:11 ب.ظ

واااااااای مهناز متاسفم .... خداروشکر که به خیر گذشته ... چی کشیدین واقعا ... بازم خدارو هزار مرتبه شکر ... حتما براشون صدقه بدین ... ایشالا که بهتر باشن ... مواظب خودتو نی نی هم باش دوست من

خداروشکر....
محبت داری عزیزم.چشم

حانیه 22 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 11:41 ق.ظ

سلام مهنازجون خداروشکرکه بخیرگذشته خداهمه برادراروبرای خواهراشون نگه داره که برادرخیلی عزیزه مهنازجون انقدراخرپستات دعاهای قشنگ میکنی وانرژی مثبت میدی که انعکاس اون باعث میشه این اتفاق به خیربگذره انقدرکه مهربونی وبرای کسی بدنمیخوای ایشالله که برادرت زودتربهبودیشو بدست بیاره وصدوبیست سال باتن سالم سایش بالاسرزن وبچش باشه

سلام عزیزم
خداروشکر....
الهی آمین
قربون محبتت عزیزم.لطف داری!
فدای محبتت.الهی خدا عزیزاتو برات نگه داره و همیشه شاد و سلامت باشی

هیما 22 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 10:36 ق.ظ

چه اتفاق وحشتناک ی ، ولی خداروشکر که الان پیش شماست

خیلی بد...
قربونت عزیزم

نفیس 22 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 02:08 ق.ظ

خورشید 22 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 12:07 ق.ظ http://khorshidd. blogsky. com

خدا را شکر که به خیر گذشت. این همه استرس برای کوچولو خوب نیست بیشتر مراقب باشید

خداروشکر....
دیگه بعضی وقتها دست آدم نیستش که!شرایط جوریه که ناخودآگاه به آدم استرس وارد میشه!
مرسی عزیزم

الهام 21 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 08:58 ب.ظ

وااای مهناز جون، واقعا خدا رحم کرده، واقعا خدا را شکر که توان جسمی و روحیشون بالا بوده و تونستن خودشون را نگه دارن، خدا را شکر که به خیر گذشته...مواظب خودت و اون نی نی درون باش...

آره واقعا!خداروشکر..
قربونت برم

مینا وفندق توراهش 21 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 04:52 ب.ظ

اى واى واقعا خیلى ناراحت شدم بازم خداروصدهزارمرتبه شکرمیتونست بدترازاین پیش بیاد بازم به خیرگذشته ولى میدونم که اون فشارى که بهت اومده تامدت هاروت اثرگذاشته, توکامنت قبلم گفتى این اخرا حسش بیشتره اره واقعا قشنگ ادم حسش میکنه که ضربه هاش قوى ترشده ماشاالله دخترم ورزشکاره و مامان فسقلیشو باکیسه بوکس اشتباه گرفته, میدونى چیه مهناز جون من 24سالمه ولى ازنظر جسمى واقعا ضعیف بودم من قبل باردارى 43کیلوبودم واقعا خودمم موندم چطورى اینقدرخداکمک میکنه که ادم بتونه تحمل این دردهارو داشته باشه چون لاغربودم الان بندبند وجودم دردمیکنه ازنظرروحى هم خیلى ادم حساس زودرنجى هستم مخصوصا تواین دوران که همش دنبال بهانمو اشکم دمه مشکمه ولى واقعا این همه ضعیف بودن رودوس ندارم شوهرم میگه من الان دارم صاحب دومین دخترم میشمو هنوز توروبزرگ نکردم

قربونت عزیزم
ای جااااااان فسقلی ورزشکار!
آخی پس حسابی ریزه میزه ای!چقدر اضافه کردی تو بارداری؟سعی کن خودتو تقویت کنی تا واسه زایمانت بدنت توانشو داشته باشه!
البته خدا تو مقاطع مختلف اینقدر به آدم توان و قدرت میده که باور کردنی نیس!
آخی عزیزم.طبیعیه.من خودمم همینجوری بودم و تو بارداری بدترم شدم!کلا روحیه آدم تو بارداری خیلی حساس میشه.
ایشالله به سلامتی زایمان میکنی و اینقدر سرت گرم میشه که قهر و گریه یادت میره!

مونا 21 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 04:41 ب.ظ http://www.khepel-2008.blogfa.com

سلام مهناز جان
الان بهتری؟
برای برادرت خیلی ناراحت شدم
خدا روشکر که تونسته خودش رو نجات بده
واقعا خدا کمکش کرده و بهش توانش رو داده که بتونه خودشو از وسط کوه و یخ نجات بده
خدا رو شکر
ایشالا زخم هاو سوختگی هاش هم هرچه زودترخوب بشه
بازم خدا رو شکر
مواظب خودت باش
عیدت هم مبارک عزیزم

سلام عزیزم
قربونت
واقعا خدا رحم کردش!
قربونت برم عزیزدلم
میبوسمت

nasim 21 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 02:19 ب.ظ

مهناز جون خیلی ناراحت شدم،ایشالا بلاش دوره،خدارو شکر بخیر گذشته بازم

قربونت عزیزم
ایشالله

نسیم۱۵ 21 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 02:13 ب.ظ

سلام خدا را شکر بخیر گذشته امیدوارم تلخی این اتفاق را زود فراموش کنید وروزهای خوبی پیش رو داشته باشید

سلام عزیزم
ایشالله

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.