روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

تعطیلات عید

سلاااااااااااام دوستای گلم

خوبید؟تعطیلات خوش گذشت؟اولین روزه بعده تعطیلات خوب بود؟

من یه گزارش کلی از مدتی که نبودم بدم.چون نمیتونم جزئیاتو بگم خیلی طولانی میشه.

ما بیست و پنجم یا ششم که پنجشنبه بود راه افتادیم رفتیم شمال.مامان من همیشه شیرینیهای عیدشونو خودش درس میکنه.امسالم درست کرد و ساشا هم همه اش دور و برش بود.یکی دو روزم رفتیم بیرون دور زدیم ولی فوق العاده شلوغ بود.یعنی به حدی که اصلا نمیشد راه رفت.مامان طفلی هیچی هنوز واسه خودش نخریده بود.چون بیست و نهم روز مادر بود،من و دوتا داداشام پول گذاشتیم و گفتیم خریدای عیدشو براش بکنیم.همون صبحش من و مامان رفتیم و گشتیم و براش مانتو و شلوار و کیف خریدیم.بعدشم دوتایی رفتیم ساندویچ خوردیم و اومدیم خونه.

شب بچه ها همه جمع شدن و کادوها رو دادیم.

روز عید طبق هر سال،سبزی پلو با ماهی خوردیم.قبل از ظهرم دوش گرفتیم و شوهری و ساشا هم رفتن آرایشگاه و ساشا حسابی خوردنی شده  بود.سال تحویل شد و ماچ و بوسه و تبریک و عیدی و این برنامه ها.داداش بزرگم سال تحویل خونه خودش بود.نیم ساعت بعدش اومدن و بازم همون برنامه ها تکرار شد.

غروب ما و داداش بزرگه اینا رفتیم خونه دوتا از خاله ها و یه عمو و یه عمه ام عید دیدنی!بعدم برگشتیم خونه.خواهرم اینام اومدن و جمعمون کامل شد.

یکم فروردین بقیه عید دیدنیها رو رفتیم.شبش رفتیم خونه عمه ام چون فرداشبش عروسی پسرش بود و ما میخواستیم برگردیم تهران.فامیلا همه بودن و بزن برقص کردیم و آخرشب برگشتیم خونه مامان اینا.

دوم عید ناهار خوردیم و بعداز ناهار حرکت کردیم سمت تهران.سر راه دختردایی شوهری و شوهرشم سوار کردیم و باهم اومدیم تهران.تو راهم وایسادیم آش خوردیم که خیلی سرد بود و داشتیم یخ میکردیم.شام رفتیم خونه دایی شوهری و بعداز شام برگشتیم خونه خودمون.بخاریها رو روشن کردیم و خداروشکر خیلی خونه سرد نبود.خوابیدیم زود.

صبح شوهری رفت نون گرفت و صبحونه خوردیم و وسایلو جمع کردیم و راه افتادیم.زن داداشمم پیام میداد و باهم هماهنگ بودیم.تمام طول مسیر بارون میومد عین چی!آقا عجب جاده مزخرفیه این مسیره اصفهان!همه اش کویر!!!دیگه حالم داشت به هم میخورد بس که بر و بیابون دیده بودم!خلاصه ده پونزده کیلومتری قم تو یه استراحتگاه همدیگه رو دیدیم.اون طفلیا چون از شمال اومده بودن خسته شده بودن.خواهر زن داداشمم بود باهاشون.

ساشا رفت تو ماشین اونا تا با نی نی بازی کنه و خواهر زن داداشم اومد پیش ما.خوراکی اینا خوردیم و راه افتادیم.

خلاصه رسیدیم اصفهان ولی حدود دو ساعت دور خودمون میگشتیم تا هتلمونو پیدا کنیم.آدرسش خیلی مشخص بود،منتهی اکثر خیابونها رو یکطرفه کرده بودن و واسه ماها که غریب بودیم،پیدا کردن یه مسیره دیگه خیلی سخت بود!خلاصه بالاخره رسیدیم و رفتیم تو اتاقمون جاگیر شدیم.یه کم استراحت کردیم و رفتیم بیرون.

توی این سه چهار روزی که اصفهان بودیم،چندبار رفتیم میدون نقش جهان دور زدیم و عالی قاپو و مسجد شاهو دیدیم و چهل ستون رفتیم و سی و سه پل و پل خاجو.آکواریومشم رفتیم که قشنگ بود.صبحونه ها که هتل بودیم و میخوردیم.ناهارها رو رفتیم رستوران.داداشم دوبار بریونی خورد،ولی من اصلا دوس نداشتم.خیلی سنگین بود و طعمشم دوس نداشتم.شامها رو هم یه بار پیتزا رفتیم خوردیم و بقیه اش رو هم ساندویچ میگرفتیم و تو هتل میخوردیم.یه شبم من و داداشم حلیم بادمجون خوردیم که خوشمزه بود،ولی سیر یا نداشت یا کم بود.ولی در کل خوشمزه بود.

روز یکشنبه،ششم فروردین برگشتیم.اصفهان رو متاسفانه دوس نداشتم.البته که خوش گذشت و سفر بالاخره خوبه.ولی شهرش خیلی غمگین و دلمرده بود.مردمان خوب و خوش زبونی داشت.هتلمون قشنگ بود و صبحونه هاش خیلی خوب بود.جاهای دیدنیش بد نبود،ولی فکر نمیکنم بخوام واسه بار دوم برم اصفهانو ببینم.

تو مسیر برگشت رفتیم قم حرم حضرت معصومه زیارت کردیم.خیلی خوب بود.سالها بود نرفته بودم و خیلی عوض شده بود.دوسش داشتم.ناهارم همون اطراف حرم رفتیم کباب خوردیم با نون!

بعدش رفتیم مجتمع گردشگری مهر و ماه!اونجام یه دوری زدیم و شوهری از ،السی وایکی کی،واسه خودش یه سوییشرت خوشگل خرید.بعدشم داداشم اینا رفتن خونه خواهرم و مام رفتیم خونه وسایلمونو بذاریم و یه استراحت بکنیم و بعدش بریم.

چمدون و خریدا رو گذاشتیم خونه و لباس عوض کردیم.میخواستم یه ساعت بخوابم،ولی بس که خونه سرد بود،نشد بخوابم.رفتیم خونه خواهرم.اونام تازه همون روز از شمال برگشته بودن.دو روزی تهران کار داشتن و بعدشم میخواستن برن قشم.شام خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم.بچه داداشم طفلی تمام طول سفر مریض بود و شبا تب میکرد.اون شبم باز تب کرد.آخرشب خداحافظی کردیم و رفتیم خونه دایی شوهری.چون فرداش میخواستیم با دخترداییش اینا بریم تهران گردی!

ساشا از روز قبلش دندونش درد میکرد.به شوهری گفتم صبح اول ساشا رو ببریم دندونپزشکی.شب تا ساعت دو و نیم سه با داییش اینا بیدار بودیم و بعدش خوابیدیم.

صبح با شوهری و زنداییش و ساشا رفتیم بیمارستان.شوهری گفت بذار منم دندونامو نشون بدم.دندون ساشا رو که دید و گفت درسته شیریه و سه چهار سال دیگه احتمالا میفته،ولی تا اون موقع باید درستش کنید.باید ببرید پیش دنددنپزشک کودکان و عصب کشی کنید!!!مگه دندون بچه ها رو هم عصب کشی میکنن؟دردشو چه جوری تحمل میکنن؟فکر نکنم بتونم بذارم ساشا همچین دردی بکشه!اگه شیریه که میگم بکشن بره پی کارش!والله!

شوهری هم دندون عقلشو داد کشیدن!

بعدش با شوهری،ساشا رو بردیم پارک و حسابی بازی کرد!اینقدر که خودش خسته شد و گفت دیگه بریم خونه!مام برگشتیم خونه داییش اینا و ناهار خوردیم و بعدازظهر با دختردایی و شوهرش رفتیم کاخ نیاوران و بعدشم رفتیم پارک جمشیدیه.از اونجایی که غیر از خانواده ام به کسی نگفتیم که باردارم،کل پله های سنگی پارک رو با دخترداییش رفتم بالا!!!!دیگه تا برگردیم خونه داییش اینا شب شد!

فردا صبحش بعده صبحونه حرکت کردیم سمت شمال!کلا امسال عید مدام مثل یو یو در حال رفت و برگشت بودیم!خخخخخخخ

ظهر رسیدیم و ناهار خوردیم.یه شب شام رفتیم خونه دخترخاله ام و دخترداییم و شوهرشم اومدنو بساط قلیونم برپا بود.منم که گفتم تو ترکم و اصلا طرفش نرفتم!!

همه شبا هم تا ساعت سه و چهار صبح من و داداش کوچیکه و داداش وسطی تو اتاقش مینشستیم و حرف میزدیم و خوراکی میخوردیم.

یه شبم با مامانم رفتیم خونه دوتا دخترداییام عید دیدنی و تا آخرشب بودیم.

روز دوازدهم هم غروبش شوهری گفت کاش آش رشته درس میکردی!همه هم استقبال کردن.رفت وسایلشو خرید و جاتون خالی یه آش رشته حسابی درس کردم و خوردیم.داداش بزرگه اینام اومدن.آخرشبم باز جوجه کباب کردیم و خوردیم.

صبح سیزده بدر خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت تهران.چمدون داداش کوچیکه دستمون بود که میخواستیم بذاریم خونه خواهرم.اونام روز قبل از قشم برگشته بودن.زنگ زدم،ولی خونه مادرشوهرش بودن.گفت بعدا ازت میگیرم.ظهر رسیدیم تهران.ساشا مردمو دید تو پارکا و گیر داد مام بریم!خداییش عجب حالی دارن مردم!تو این سرما،پارکها پر بود از آدم!من ولی هیچوقت سیزده به در رو دوس نداشتم.شاید واسه اینکه روز آخر تعطیلاته!خلاصه از بچگی حس خوبی به این روز نداشتم!

دیگه دیدیم ساشا خیلی دلش میخواد،یه پارک نزدیک خونه پیاده شدیم و سه تا پیتزا خریدیم و رفتیم تو پارک نشستیم خوردیم و ساشا هم یه کم تاب بازی کرد و اومدیم خونه.

سریع بخاریها رو روشن کردیم و همه چی رو همون جا ول کردیم و ولو شدیم.تا ساعت چهار خوابیدم.ساشا ولی بیدار بود و کارتون میدید و بلند بلند میخندید!شوهری همچنان خواب بود.

خواهرم زنگ زد که اگه بیدارید،بیایم یه سر بزنیم و چمدونم ببریم.گفتم بیاید،فقط خونه به هم ریخته است!

دیگه تا بیان،یه کم جمع و جور کردم و همه وسایلا رو ریختم تو اتاق خواب.یک ساعت بعد اومدن.شوهری رو بیدار کردم.خوب شد گز و سوهان خریده بودیم و داشتیم.مامانمم از شیرینی هاش داده بود.شکلاتم داشتیم.چایی هم دم کرده بودم.با همونا پذیرایی کردیم و حرف زدیم.یک ساعتی بودن و بعدم رفتن.

میخواستم کارا رو بذارم واسه فردا.چون شوهری هم نمیخواست فردا بره سرکار.ولی دلم طاقت نیاورد و لباسهای چمدونا رو خالی کردم.یه سری ها رو خونه مامان اینا انداخته بودم ماشین و تمیز بود.جابه جاشون کردم و بقیه رو هم انداختم تو ماشین.شوهری و ساشا هم رفتن حموم.خودمم بعدشون رفتم و حسابی حال اومدم.

شوهری رفت بیرون و یه سری خریدای جزئی رو انجام داد و واسه شام سوسیس تخم مرغ درس کرد و خوردیم و شبم زودتر از بقیه خوابیدم.

امروز صبح صبحونه خوردیم و واسه ناهار عدس پلو درس کردم و خوردیم و ساشا رو بردیم مدرسه.بارونم میومد مثل سیل!!!ساشا رو گذاشتیم مدرسه و رفتیم هایپر کلی خرید کردیم و اومدیم خونه.خریدا رو جابه جا کردیم و شوهری ناهارشو نخورده بود،خورد و بعدش گرفت خوابید.منم دیدم بهترین فرصته که بشینم براتون بنویسم!

سعی کردم خلاصه بنویسم تا خیلی طولانی و خسته کننده نشه!

امیدوارم سال جدید براتون سال خیلی خوبی باشه.سعی کنیم تو این سال جدید،قبل از اینکه منتظر اتفاقات خوب باشیم،از خودمون شروع کنیم و یه تغییراتی تو خودمون بدیم تا بشه شروع تغییرات مثبت و اتفاقات خوب!

کامنتها رو به زودی تایید میکنم.

دوستتون دارم

مواظب خودتون باشید

بای

نظرات 11 + ارسال نظر
سپیده مامان درسا 21 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 08:10 ق.ظ

سلام مهناز جونم
اهی همیشه بهتون خوش بگذره عزیزم خداروشکر به سلامتی رفتین و برگشتین
دندون ساشا رو حتما درست کن طفلک اذیت میشه راستش دندون های درسا رو چند وقت پیش بردیم و درست کردیم و یکی دو تا رو عصب کشی کردن منم گفتم نمیذارم و درد داره و از این حرفا اما گفتن عصب کشی بچه ها با بزرگترها فرق داره و به اون شدت نیست ولی الهی بمیرم درسا که خیلی صبوری کرد و تو دو جلسه دندون هاش درست شد ، دندون های شیریش خراب بود و چند تا دائمی که در اومده بود گفتن باید روکش بشه تا آسیب به اینا نزنه چون چند تا از شیریها تو 11 و 12 سالگی میوفتن ...

سلام عزیزم
قربونت برم
اصلا دلشو ندارم سپیده!خداروشکر که درسا جون خوب تحمل کرده!فعلا که بعده عید دیگه مشکلی نداشته و منم نبردمش!

یلدا نگار 17 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 03:39 ب.ظ http://yaldanegar.persianblog.ir/

سلام مهناز جان.خوبی عزیزم؟سال نو بر تو مبارک باشه عزیزدلم.امیدوارم و دعا میکنم حال پدر مهربونت خوب شده باشه .و همیشه شاد و سرحال باشید همه خانواده اتون..الهی امین

سلام عزیزم
قربونت.خداروشکر خوبن
ایشالله همیشه تنت سالم و دلت شاد باشه گلم

mamandokhtaram 17 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 01:49 ب.ظ

مهناز جون
حال بابا چطوره؟
بهتر شدن؟؟؟؟

خوبه خداروشکر
قربونت برم

شهرزاد 16 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 05:45 ب.ظ

الهی که همیشه خوب و خوش و سالم باشین در کنار هم ...

قربونت برم عزیزدلم

صدفی 15 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 04:51 ب.ظ

عزیزم همیشه به گردش
راستی عصب کشی بچه ها مثل بزرگا نیستا
خیلی خفیفتره..من پسرم سه تا دندونشو انجام دادم و خداروشکر ادیت خاصی نداشت

قربونت عزیزم
خداروشکر که بچه اذیت نشد.
نمیدونستم فرق دارن باهم.مرسی

کتی 15 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 04:13 ب.ظ

مهناز جان ما که لحظه به لحظه باهات بودیم تواینستا الانم خیلی پستت چسبید. ..الهی امسال پراز دلخوشی باشه برات عزیزم درکنار خانواده دوست داشتنی، خصوصا ساشا گلی من

تو که رفیق همیشگی خودمی....
همچنین برای شما نازنین

baiza 15 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 03:37 ب.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

مهناز عزیزم سال نو مبارک امیدوارم تو هم سال خوب و خوشی پیش رو داشته باشی و نی نی ناز و خوشګلتو به سلامتی بغل بګیری. خدارو شکر که برات خوش ګذشته و تونستی از تعطیلات استفاده خوب کنی. همیشه شاد و سلامت باشی.

سلام عزیزم
قربونت برم
منم برات بهترین آرزوها رو در سال جدید دارم گلم.

سحر۲ 15 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 02:08 ب.ظ

سلام عزیزم
بهارت مبارک,انشالا ی سال پر از اتفاقات خوش برات رقم بخوره و پسر کوچولوی تو راهیت هم سالم و سلامت باشه.
من مطمینم پسره.خخخخ
مهناز پس خوبه یزد نرفتی,اصفهان نزدیکه تهرانه حالا که اینقدر اذیت شدی.مسیر اصفهان یزد آخر بیابون برهوته,شهرشم تقریبا ساکت و آرومه.

سلام عزیزم
قربونت برم.همچنین برای شما
اکثرا میگن پسره بچه!
یزد رو هرکی از دور و بریام رفته تعریف کرده.اتفاقا انتخاب اولمون بود و لحظات آخر عوضش کردیم.مسیرشو نمیدونم،ولی حس میکنم شهرشو بیشتر از اصفهان دوست خواهم داشت!ایشالله فرصت بشه برم

نسیم 15 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 09:10 ق.ظ http://nasimmaman

خدا قوت قهرمان...چه خانم باردار تر و فرزی....آفرین..خوشم اومد
همیشه به گردش و خوشی دوستم
ساشا جونم و بچلون از طرف من

خخخخخخ
فکر کنم بچه ام مارکوپولو بشه!!!بس که تو سه ماهه اول مدام درحال سفر بودیم!!
عزیزدلمی.
امیدوارم همیشه شاد باشی و سلامت

سارا 15 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 02:03 ق.ظ

سلام مهناز جون
سال نو مبارک امیدوارم سال خوبی برای همگی باشه
حرفی ندارم شاد باشی

سلام عزیزم
امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی

mamandokhtara 14 - فروردین‌ماه - 1396 ساعت 04:20 ب.ظ

مثل همیشه تعریفات خوشمزه بود و به دل نشست
ان شاالله همیشه به گردش و سفر
بهترین روزها رو برات ارزو میکنم مهناز جان
مواظب خودت و نی نی باش

قربونت برم عزیزم
الهی همیشه شاد و سلامت باشی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.