روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

خلوت خودم با خودم

سلام خوبید؟

کلی حرف تو سرم هست ولی نمیتونم تو قالب کلمه بیارم و بنویسمشون!خیلی زیاد فکرم مشغوله!

یه سری کامنت تایید نشده هم دارم که اجازه بدید،بعدا جواب میدمشون.

روزها داره میگذره و من سر مساله ای خیلی زیاد فکرم درگیره!جمعه خونه خواهرم بودیم و خوش گذشت.هفته قبلش که ترکیه بودن،تولد نی نی بود.چه زود یکسال گذشت....

واسش چندتا اسباب بازی کوکی و یه اسباب بازی باحال پنگوئنی خریدیم و دادیم بهش.دیگه تا شب مشغول بازی با اون بود.

شب که برگشتیم خونه مون سر همون مساله که میگم،کلافه بودم.درواقع یک هفته ای هست که اعصابم به هم ریخته!من هروقت زیاد به یه موضوع فکر میکنم و نمیتونم حلش کنم یا کاری بکنم،اینجوری اعصابم خورد میشه!سر همین تو ماشین با شوهری دعوامون شد.بعدم ادامه اش توی خونه!دعوای خیلی بدی کردیم.میگه چرا باید اینقدر خودتو درگیر یه موضوع بکنی!

ساشا هم از پنجشنبه بچه ام یکسره سر درد داشت.جمعه برده بودیمش دکتر و سی تی اسکن کردن و گفتن خداروشکر مشکلی نیست.منتهی چون ما ارثی میگرن داریم،دکتر گفت تشخیص من میگرنه.متخصص کودکان بود.گفتش ببرید پیش متخصص مغز و اعصاب کودکان چون هنوز سنش کمه،میتونن میگرنش رو مهار یا حتی درمان کنن.من خودمم یادمه تو همین سن ها بودم که چقدر دکتر میرفتم واسه سر دردم و بعدم گفتن سینوزیته و بعدها گفتن میگرنم هست!!البته فقط مسکن میدادن و هیچوقت دنبال درمانش نرفتیم!!

دیگه جمعه شب یهو یادم افتاد سی تی اسکن ساشا و دفترچه اش و همه چی رو خونه خواهرم جا گذاشتیم.ساشا هم شنبه بعدازظهری بود.میخواستم شنبه صبح برم دنبال متخصص مغز و اعصاب و نوبت بگیرم.واسه همین به شوهری گفتم من میرم خونه خواهرم .بعدم چون دیروقته همونجا میخوابم تا صبح برم دنبال کارای ساشا.راستش چون باهم کنتاک بودیم بدمونم نمیومد یه شب از هم دور باشیم.این بود که قبول کرد و تنها چیزی که مرددش میکرد این بود که دیروقت بودش.ولی من گفتم نگران نباش.دیگه ساعت ده و نیم یازده بود که با ساشا رفتیم خونه خواهرم.

شنبه صبح رفتم بیمارستان ولی گفتن یا شنبه بعد یا دوشنبه بعد،بعدازظهر بیاید تا واسش پرونده سازی بکنیم.برگشتم خونه خواهرم و ساعت یازده حاضر شدیم با ساشا اومدیم خونه.ناهارم خواهرم بهمون داد آوردیم.یه کم استراحت کردیم و ناهار خوردیم و یه سری آهنگ دانلود کرده بودم،ریختم تو فلش ماشین و حاصر شدیم ساشا رو بردم مدرسه و اومدم خونه.

صبح به مربیم پیام داده بودم که امروز باشگاه نمیام.خوابم میومد،رفتم رو تخت و لحاف رو کشیدم روم و خوابیدم!تازه ده دقیقه نبود که خوابم برده بود که موبایلم زنگ خورد!شوهری بود!یعنی من امکان نداره یه بعدازظهر بعده هزار سال تصمیم بگیرم بخوابم،ولی کسی بهم زنگ نزنه و بیدارم نکنه!!!

خواستم جواب ندم،ولی دیگه خوابم پریده بود.جواب دادم و تقریبا نیم ساعتی باهم حرف زدیم و خداحافظی کردیم.واسه خودم قهوه درس کردم و نشستم پیش شومینه خوردم و یه کم تی وی دیدم.گرسنه ام بود.یه کیکم آوردم خوردم.بعدش دیدم اصلا حال تو خونه موندن رو ندارم.حاضر شدم رفتم کافی شاپ نشستم و بازم قهوه خوردم!بدجور معتاد قهوه شدم!باید کمش کنم!!!دوس داشتم خلوتی که با خودم داشتم رو.کافی شاپم خلوت بود و فقط دو نفر بودن.یک ساعتی نشستم و حالم بهتر بود.بعدش رفتم دنبال ساشا.بهش گفتم دلت میخواد بریم پیتزا بخوریم؟دوس نداشتم برم خونه و تا شب خونه باشم!اونم استقبال کرد و ساعت پنج و نیم رفتیم رستوران و پیتزا و سیب زمینی و قارچ خوردیم!!!تازه بعدشم رفتیم یه جای دیگه نشستیم و بستنی ایتالیایی خوردیم!!

بالاخره ساعت هفت و نیم هشت اومدیم خونه.البته دیگه شب شام نخوردیم هیچ کدوم.

باهم بازی کردیم و کارتون دیدیم.شوهری شب اداره بود و نمیومد.تکلیفهاشو انجام دادیم و ساشا ساعت نه و نیم خوابید و منم با داداشم تو تلگرام چت کردیم و ساعت حول و حوش دوازده خوابیدم!

امروز صبح ساعت هفت بیدار شدم.قهوه درس کردم خوردم و صبحونه ساشا رو حاضر کردم و گذاشتم رو اپن و رفتم باشگاه!تمرینامو انجام دادم و ساعت یازده اومدم خونه.ناهار قیمه پلو درس کردم.دوش گرفتم و ناهار ساشا رو دادم و حاضر شدیم رفتیم فروشگاه.آزمایش علومشون خوراکیهای مفید و غیر مفید بودش ک باید از هرکدوم چندتا چیز میذاشتیم تا معلمشون تو زنگ علوم براشون توضیح بده.مفید،از خونه براش نون و پنیر گذاشته بودم و موز و مغز بادوم و پسته.غیر مفیدم،آبنبات و شکلات و پفک و پفیلا !

ساشا میگفت،مامان جون خیالت راحت باشه،من خوراکیهای مفیدمو میدم دوستام بخورن،چون بیچاره ها ممکنه ویروس رفته باشه تو بدنشون و ضعیف شده باشن!باید اینا رو بخورن تا قوی بشن!بعدم خودم چون بدنم قویه،اون غیر مفیدا رو میخورم!!!خخخخخخخ

بچه هام مثل ماهان.یعنی میدونن چی خوبه و چی بد،ولی در عمل کاری رو انجام میدن که دوست دارن و بهشون لذت میده!خداییشم خوراکیهای غیر مفید و مضر خیلی خیلی خوشمزه ترن!

دیگه رسوندمش مدرسه و خودمم یه پولی بود باید واریز میکردم که انجامش دادم و به بابام زنگ زدم و باهاش حرف زدم و اومدم خونه.

خواهرم زنگ زد و حرف زدیم.میخوان تو تعطیلات با داداشم اینا برن لاهیجان.به سلامتی...

الانم که نشستم در خدمت شما و دارم مینویسم!

جالبه که اولش اصلا نمیخواستم روزانه نویسی کنم و فقط میخواستم یه کلیتی بگم و تمومش کنم!ولی فکر کنم تقریبا همه چیو گفتم!

همیشه وقتی مامان باباها دنبال خونه خریدن و اینجور سرمایه گذاریها و پس اندازها بودن،به نظرم کار مسخره ای میومد.حتی شوهری هم که مطمئن بودن از آینده رو تو این چیزا میدید رو خیلی زیاد نقد میکردم و بهش ایراد میگرفتم.حالا جدیدا نمیدونم چرا شدیدا دوس دارم یه خونه واسه خودم داشته باشم!!!البته خونه داریم خداروشکر.هم همینی که توش هستیم،هم یکی دیگه تو شمال.که البته اونو چون طبقه بالای مادرشوهرمه،هیچوقت قصد زندگی توش رو نداشتم و حالا تصمیم گرفتیم بفروشیم به خواهرشوهر کوچیکه و جای دیگه بخریم!گرچه معامله با اینا دردسرای زیادی داره و مطمئنا دق میارن آدمو تا پولمونو بدن،ولی تو شرایط حاضر و با توجه به یه سری مسائل به نظرمون کار خوبیه.منظورم اینه که خونه داریم خداروشکر و نگرانی ازین بابت نداریم.ولی نمیدونم چرا دلم میخواد یه خونه واسه خودم داشته باشم.البته بعید نیست که این جزو اون چیزایی باشه که هرازگاهی میاد رو مخ آدم و بعدم میره!

خب دیگه من برم یه کم کتاب بخونم که هیچ دوستی مثل کتاب نمیشه!

مواظب خودتون باشید

دوستتون دارم

بای

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.